فیک عشق به رنگ خون پارت 4
بکهیون:نچ.....نمیشه بعد یه دفعه سرفه کرد
زدی زیر خنده
+وای خدا کلی حس فیلم گرفته بودم شاشیدی توش
بکهیون:ههه عر عر چقدر خنده دارم
نمیدونم چرا ناخودآگاه به چشمام خیره شدم
چرا یه جوری بود؟؟؟؟
انگار برام آشنا بودن
بکهیون:راستش.....میخوای یه چیزی در مورد من بدونی؟؟؟
+چه جورم
بکهیون:راستش من از سه سالگی پدر و مادرم تو هواپیما کشته شدن من پیش عموم چانگ وو بزرگ شدم
عموم خیلی با من خوب رفتار میکرد
خیلی گذت و منم سیزده سالم شد اما یک روز پسر بزگش وقتی منو اون توی اتاق تنها بودیم به سمتم اومد و خواست منو ببوسه اگه من پسش زدم و یکی زدم توی گوشش و فرار کردم
از اون موقع به بعد فهمیدم پسر های عموم گی هستن و دوست دارن با پسر رابطه بر قرار کنم منم چون اولین باری بود که همچین چیزی رو دیدم وحشت زده به سمت جنگل اومدم
بدو بدو میکردم هدف این بود از اونجا دور بشم
شب شده بود و صدای گرگ ها میومد
منم خیلی ترسیده بودم
دیدم یه کلبه هست
رفتم و واردش شدم
یه پیرمرد بود
بهش سلام کردم اونم جواب داد
من از سرما داشتم به خودم میلرزیدم
بهش گفتم آقا غذا دارین...اونم گفت آره
منم که خیلی خوشحال شده بود ازش تشکر کردم و رفتم روی میز نشستم
میوه و شیر و نون و مرغ بود
منم شروع کردم به خوردن مرغ
کمی از خوردم که یه دفعه بیهوش شدم
دیگه نفهمیدم چی به سرم اومد
چشمامو باز کردم که روی تخت بیمارستان بودم
یه نفر زد به شونم
رومو برگردونم سمتش
یه پسر قد بلند و کیوت بود
از پرسیدم تو کی هستی
جواب داد.....
زدی زیر خنده
+وای خدا کلی حس فیلم گرفته بودم شاشیدی توش
بکهیون:ههه عر عر چقدر خنده دارم
نمیدونم چرا ناخودآگاه به چشمام خیره شدم
چرا یه جوری بود؟؟؟؟
انگار برام آشنا بودن
بکهیون:راستش.....میخوای یه چیزی در مورد من بدونی؟؟؟
+چه جورم
بکهیون:راستش من از سه سالگی پدر و مادرم تو هواپیما کشته شدن من پیش عموم چانگ وو بزرگ شدم
عموم خیلی با من خوب رفتار میکرد
خیلی گذت و منم سیزده سالم شد اما یک روز پسر بزگش وقتی منو اون توی اتاق تنها بودیم به سمتم اومد و خواست منو ببوسه اگه من پسش زدم و یکی زدم توی گوشش و فرار کردم
از اون موقع به بعد فهمیدم پسر های عموم گی هستن و دوست دارن با پسر رابطه بر قرار کنم منم چون اولین باری بود که همچین چیزی رو دیدم وحشت زده به سمت جنگل اومدم
بدو بدو میکردم هدف این بود از اونجا دور بشم
شب شده بود و صدای گرگ ها میومد
منم خیلی ترسیده بودم
دیدم یه کلبه هست
رفتم و واردش شدم
یه پیرمرد بود
بهش سلام کردم اونم جواب داد
من از سرما داشتم به خودم میلرزیدم
بهش گفتم آقا غذا دارین...اونم گفت آره
منم که خیلی خوشحال شده بود ازش تشکر کردم و رفتم روی میز نشستم
میوه و شیر و نون و مرغ بود
منم شروع کردم به خوردن مرغ
کمی از خوردم که یه دفعه بیهوش شدم
دیگه نفهمیدم چی به سرم اومد
چشمامو باز کردم که روی تخت بیمارستان بودم
یه نفر زد به شونم
رومو برگردونم سمتش
یه پسر قد بلند و کیوت بود
از پرسیدم تو کی هستی
جواب داد.....
۶۰.۹k
۱۷ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.