p 96
(کوک ویو )
_ ات رو ببرید امارت.......اجازه نداره از امارت بیرون بره.....۲۴ ساعته پشت در اتاقش کشیک میدین......ی خدمتکار هم میزارید داخل اتاق کنارش باشه.......
^ چشم سرورم.....
_ الانم برید پیشش.....
بعد از رفتن بادیگارد ها به سمت ماشینم حرکت کردم......هر کسی که سر راهم بود تعظیم میکرد و با ترس دور می شد......به محض اینکه راننده در ماشین رو برام باز کرد......
* سرورم.....
به عقب برگشتم تا منشا صدا رو پیدا کنم......ی زن به همراه دختری با فاصله ی چند قدم ایستاده بودن......
* ببخشید که مزاحم تون شدیم اما دخترم خیلی برای دیدن شما از نزدیک هیجان زده بود......
با سردی به دخترش که با ذوق و شوق بهم نگاه می کرد نگاه کردم که از ترس نگاهم سرش رو انداخت پایین.......
* سرورم شاید الان مارو یادتون نیاد اما ما از خانواده ی کانگ هستیم......
خانواده ی کانگ؟.......هوم.....همون هایی که برای متحد شدن با خانواده ی سلطنتی می خواستن دخترشون همسر من بشه؟.......هه.....چه خوش خیال.......
_ خب که چی؟
زن با دیدن واکنشم هول کرد انگار که ازم توقع این واکنش رو نداشته باشه.........
* خ...خب......می خواستم بگم....اگه.....میشه که شاهزاده رو به صرف شام برای فردا شب.....
_ من وقت این کار ها رو ندارم......
قبل از اینکه حرفش رو کامل کنه جواب خودم رو قاطع بهش گفتم و بدون حرف اضافه ای سوار ماشین شدم......با بستن در و سوار شدن راننده ماشین به حرکت در اومد......
* قربان کجا تشریف میبرید.....
_ قصر
سرم رو به سمت شیشه ماشین چرخوندم و ازش به بیرون چشم دوختم......معمول نیست باز اون خبر چین هاش براش چه خبری فرستادن که منو خواسته......اگه این ی نقشه باشه چی؟.......اگه بخواد منو از ات دور کنه چی؟.......نمی تونم ریسک کنم.......
_ زنگ بزن به امارت و بگو نگهبان هارو دوبرابر کنن و حواسشون رو حسابی جمع کنن.....
* چشم سرورم.....
هنوزم نگرانشم......اون عروسک کوچولو حتی در نبودشم هوش و حواس واسم نمیذاشت........یاد صحنه های چند لحظه پیش میوفتم......اون بدن نرم شده ی زیر دستم......اون نفس های داغ......اون موهای مست کننده.....اون چشم های خمار......لعنتی چطوری تونستم از اون لعبت بهشتی بگذرم.......
( ات ویو)
به محض اینکه پامون رو توی خونه گذاشتیم ی جو عجیبی رو احساس کردم......همه جا خیلی ساکت بود و تعداد بادیگارد های توی حیاط بیشتر از حد عادی بود......
^ بانوی من بهتر هرچه سریع تر به داخل امارت بریم.......
به سمت در ورودی امارت حرکت کردم.......شاید من زیادی حساس شدم......خدمتکاری در ورودی رو باز میکنه و کنار میره تا من وارد بشم......به سمت پله های طبقه ی بالا حرکت کردم و نظرم به بادیگارد هایی که پشت سرم هنوز میومدن جلب شد.......
+ چیزی شده؟
^ بانو ما دستور داریم تا اتاقتون راهنمایی تون کنیم......
این عجیبه........زیادی عجیبه
_ ات رو ببرید امارت.......اجازه نداره از امارت بیرون بره.....۲۴ ساعته پشت در اتاقش کشیک میدین......ی خدمتکار هم میزارید داخل اتاق کنارش باشه.......
^ چشم سرورم.....
_ الانم برید پیشش.....
بعد از رفتن بادیگارد ها به سمت ماشینم حرکت کردم......هر کسی که سر راهم بود تعظیم میکرد و با ترس دور می شد......به محض اینکه راننده در ماشین رو برام باز کرد......
* سرورم.....
به عقب برگشتم تا منشا صدا رو پیدا کنم......ی زن به همراه دختری با فاصله ی چند قدم ایستاده بودن......
* ببخشید که مزاحم تون شدیم اما دخترم خیلی برای دیدن شما از نزدیک هیجان زده بود......
با سردی به دخترش که با ذوق و شوق بهم نگاه می کرد نگاه کردم که از ترس نگاهم سرش رو انداخت پایین.......
* سرورم شاید الان مارو یادتون نیاد اما ما از خانواده ی کانگ هستیم......
خانواده ی کانگ؟.......هوم.....همون هایی که برای متحد شدن با خانواده ی سلطنتی می خواستن دخترشون همسر من بشه؟.......هه.....چه خوش خیال.......
_ خب که چی؟
زن با دیدن واکنشم هول کرد انگار که ازم توقع این واکنش رو نداشته باشه.........
* خ...خب......می خواستم بگم....اگه.....میشه که شاهزاده رو به صرف شام برای فردا شب.....
_ من وقت این کار ها رو ندارم......
قبل از اینکه حرفش رو کامل کنه جواب خودم رو قاطع بهش گفتم و بدون حرف اضافه ای سوار ماشین شدم......با بستن در و سوار شدن راننده ماشین به حرکت در اومد......
* قربان کجا تشریف میبرید.....
_ قصر
سرم رو به سمت شیشه ماشین چرخوندم و ازش به بیرون چشم دوختم......معمول نیست باز اون خبر چین هاش براش چه خبری فرستادن که منو خواسته......اگه این ی نقشه باشه چی؟.......اگه بخواد منو از ات دور کنه چی؟.......نمی تونم ریسک کنم.......
_ زنگ بزن به امارت و بگو نگهبان هارو دوبرابر کنن و حواسشون رو حسابی جمع کنن.....
* چشم سرورم.....
هنوزم نگرانشم......اون عروسک کوچولو حتی در نبودشم هوش و حواس واسم نمیذاشت........یاد صحنه های چند لحظه پیش میوفتم......اون بدن نرم شده ی زیر دستم......اون نفس های داغ......اون موهای مست کننده.....اون چشم های خمار......لعنتی چطوری تونستم از اون لعبت بهشتی بگذرم.......
( ات ویو)
به محض اینکه پامون رو توی خونه گذاشتیم ی جو عجیبی رو احساس کردم......همه جا خیلی ساکت بود و تعداد بادیگارد های توی حیاط بیشتر از حد عادی بود......
^ بانوی من بهتر هرچه سریع تر به داخل امارت بریم.......
به سمت در ورودی امارت حرکت کردم.......شاید من زیادی حساس شدم......خدمتکاری در ورودی رو باز میکنه و کنار میره تا من وارد بشم......به سمت پله های طبقه ی بالا حرکت کردم و نظرم به بادیگارد هایی که پشت سرم هنوز میومدن جلب شد.......
+ چیزی شده؟
^ بانو ما دستور داریم تا اتاقتون راهنمایی تون کنیم......
این عجیبه........زیادی عجیبه
۲۳.۱k
۰۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.