گرگ سفید من
پارت ۶
با حرف مامانم ته دلم خالی شد با تعجب به سمتش برگشتم و گفتم : چیزی شده مامان ؟!
مامان همون طور که برای نشستن به سمت مبل میرفت گفت : نه ..چیزی نشده تو برو لباسات رو عوض بعد بیا
بدون اینکه لباسام رو عوض کنم با استرس به سمتش رفتم و با استرس کنارش نشستم و لحن مشکوک گفتم : راستشو بگو مامان ، چیزی شده ؟ خبری از بابا شده ؟
مامان همونطور که صورتم رو نوازش میکرد گفت : نه چیزی نشده
و با لحن غمگین ادامه داد : تو دیگه بزرگ شدی نه ؟ اصلا نفهمیدم که کی بزرگ شدی ..چه زود ۱۷ سالت شد عزیزم
متعجب نگاش کردم یعنی چی ؟ مامان میخواد چی بگه که به بزرگ شدن من ربط داره ؟
مامان ادامه داد : امروز مامان بابای جیهون اومده بودن
- خب ..
مامان : تورو برای پسرشون خاستگاری کردن
چشمام دیگه از این گردتر نمیشد درست شنیدم ؟ منو برای اون پسر نچسپ خاستگاری کردن ؟ ناخودآگاه از جام بلند شدم و بلند داد زدم : چی مامان ؟ باورم نمیشه .. اون پسر نچسب هم سن منه میدونستی ؟ تازه من حالم ازش بهم میخوره
مامان اخماش توهم کشیده شد و با صدای بلند گفت : داد نزن دختر .. یکم ادب داشته باش من تورو اینجوری تربیت کردم ، خودشونم گفتن میخواستن بعد اینکه مدرکت رو گرفتی بیان ولی جیهون طاقت نمیاره تازه اون پسره همسنتم نیست ۲۰ سالشه فقط چند سالی نرفته مدرسه و الان داره میره تا مدرکش رو بگیره تازه برای ازدواج خانوادهی بهتری از اینا نمیشه پیدا کرد ، تازه درک کن من یه مادر تنهام نمیتونم امکانات بزرگ شدن و تحصیلت رو فراهم کنم
با تموم شدن حرفاش با صدای کمی پایین تر گفتم : به من ربطی نداره چن ساله ، در ضمن من حاضرم بمیرم ولی با اون تنلش ازدواج نکنم من همینجوری راضیم نیازی به امکانات ندارم اگه بهتر از خانواده هم پیدا نشد پس تا آخر عمرم ازدواج نمیکنم
بعدش رفتم اتاقم و بالشم و بغل کردم و بیاد بدبختی هام گریه کردم
بلاخره بعد گذشت یه ساعت و خشک شدن اشکام پلکام رو هم افتاد و نفهمیدم کی به عالم خواب فرو رفتم
________________________________________
چشم هامو اروم باز کردم و بیرون پنجره اتاق خیره شدم آسمون کامل تاریک شده بود و تیرگیش رو به خوبی به نمایش گذاشته بود چشم هامو دوباره باز و بسته کردم یه دفعه با به یاد آودن گرگ سفید و مسئولیت این چند روزم سیخ سر جام نشستم
وای خدا شب شده و هنوز غذای موچی رو نبردم اسم گرگ سفیدم رو از روی شیرینی موچی گذاشتم چون دوسش دارم حتما تا الان گرسنه بوده
یواشکی از اتاق خارج شدم و با ندیدن مامان نفس آسودهای کشیدم رفتم از یخچال یه تیکه گوشت تازه که مامان تازه تو یخچال گزاشته بودش رو برداشتم میدونستم گوشت تازه رو خیلی دوست داره با استرس از آشپزخونه اومدم بیرون که صدای شر شر آب از حموم اومد مثل اینکه امشب شانس بهم رو کرده کیفم رو برداشتم و گوشت رو داخلش گذاشتم و با همون لباس های مدرسه از خونه زدم بیرون . اگه مامان میفهمید شب رفتم بیرون حیابی عصبانی میشد ولی چه میشه کرد نمیشه که موچی گرسنه بمونه
________________________________________
وارد غار شدم و چراغ قوه رو روشن کردم و با نور کمش چند بار داخل غار رو گشتم اما هر چی بیشتر میگشتم کمتر به نتیجه میرسیدم هیچ اثری از موچی داخل غار نبود یعنی جایی رفته نکنه اتفاقی براش افتاده همهی وجودم رو ترس برداشت .. ترس اینکه دیگه نتونم ببینمش ..ترس از دست دادنش با ترس قدم برداشتم و به سمت انتهای غار جای همیشگیش رفتم و لند گفتم : موچی .. موچی .. کجایی ؟ موچی
هنوز جملم کامل کامل نشده بود که یه دفعه دستی دور کمرم حلقه شد چراغ قوره از دستم افتاد و صداش چند بار تو غار اکو شد
با ترس دستام رو روی دست محکمی که به دورم حلقه شده بود گذاشتم و پشت دست و انگشتاش رو لمس کردم از ترس جیغ بلندی کشیدم که همون لحظه با یه حرکت سریع دست آزادش رو بالا آورد و سفت دهنم رو گرفت بعد کنار گوشم با صدای دلنشینی گفت : نترس ا.ت منم موچی ..! کاریت ندارم
چی ؟! موچی این مرد خوش صدا منو مسخره کرده ؟ موچی که گرگ بود یعنی اسم اینم موچی بود ؟ نه بابا امکان نداره ..اصلا اسم منو از کجا میدونست ؟؟
قلبم از شدت ترس تند تند میزد و بدنم شروع به لرزیدن کرد بدبختی واقعی به این میگفتن ..کاش به حرف مامانم گوش داده بودم ..چشمام پر اشک شدن کسی جز موچی نمیدونست من اینجا .. پس کجایی گرگ من ؟
ادامه دارد
حمایت یادتون نره ❤
پارت رو حال کردید شیطونا 😏
پارت امشب زیاد بود برای همین پارت بعد رو فردا همراه با پارت جدید فیک منو یادت میاد میزارم
#بی_تی_اس #فیک #جیمین #رمان
#BTS #Jimin
با حرف مامانم ته دلم خالی شد با تعجب به سمتش برگشتم و گفتم : چیزی شده مامان ؟!
مامان همون طور که برای نشستن به سمت مبل میرفت گفت : نه ..چیزی نشده تو برو لباسات رو عوض بعد بیا
بدون اینکه لباسام رو عوض کنم با استرس به سمتش رفتم و با استرس کنارش نشستم و لحن مشکوک گفتم : راستشو بگو مامان ، چیزی شده ؟ خبری از بابا شده ؟
مامان همونطور که صورتم رو نوازش میکرد گفت : نه چیزی نشده
و با لحن غمگین ادامه داد : تو دیگه بزرگ شدی نه ؟ اصلا نفهمیدم که کی بزرگ شدی ..چه زود ۱۷ سالت شد عزیزم
متعجب نگاش کردم یعنی چی ؟ مامان میخواد چی بگه که به بزرگ شدن من ربط داره ؟
مامان ادامه داد : امروز مامان بابای جیهون اومده بودن
- خب ..
مامان : تورو برای پسرشون خاستگاری کردن
چشمام دیگه از این گردتر نمیشد درست شنیدم ؟ منو برای اون پسر نچسپ خاستگاری کردن ؟ ناخودآگاه از جام بلند شدم و بلند داد زدم : چی مامان ؟ باورم نمیشه .. اون پسر نچسب هم سن منه میدونستی ؟ تازه من حالم ازش بهم میخوره
مامان اخماش توهم کشیده شد و با صدای بلند گفت : داد نزن دختر .. یکم ادب داشته باش من تورو اینجوری تربیت کردم ، خودشونم گفتن میخواستن بعد اینکه مدرکت رو گرفتی بیان ولی جیهون طاقت نمیاره تازه اون پسره همسنتم نیست ۲۰ سالشه فقط چند سالی نرفته مدرسه و الان داره میره تا مدرکش رو بگیره تازه برای ازدواج خانوادهی بهتری از اینا نمیشه پیدا کرد ، تازه درک کن من یه مادر تنهام نمیتونم امکانات بزرگ شدن و تحصیلت رو فراهم کنم
با تموم شدن حرفاش با صدای کمی پایین تر گفتم : به من ربطی نداره چن ساله ، در ضمن من حاضرم بمیرم ولی با اون تنلش ازدواج نکنم من همینجوری راضیم نیازی به امکانات ندارم اگه بهتر از خانواده هم پیدا نشد پس تا آخر عمرم ازدواج نمیکنم
بعدش رفتم اتاقم و بالشم و بغل کردم و بیاد بدبختی هام گریه کردم
بلاخره بعد گذشت یه ساعت و خشک شدن اشکام پلکام رو هم افتاد و نفهمیدم کی به عالم خواب فرو رفتم
________________________________________
چشم هامو اروم باز کردم و بیرون پنجره اتاق خیره شدم آسمون کامل تاریک شده بود و تیرگیش رو به خوبی به نمایش گذاشته بود چشم هامو دوباره باز و بسته کردم یه دفعه با به یاد آودن گرگ سفید و مسئولیت این چند روزم سیخ سر جام نشستم
وای خدا شب شده و هنوز غذای موچی رو نبردم اسم گرگ سفیدم رو از روی شیرینی موچی گذاشتم چون دوسش دارم حتما تا الان گرسنه بوده
یواشکی از اتاق خارج شدم و با ندیدن مامان نفس آسودهای کشیدم رفتم از یخچال یه تیکه گوشت تازه که مامان تازه تو یخچال گزاشته بودش رو برداشتم میدونستم گوشت تازه رو خیلی دوست داره با استرس از آشپزخونه اومدم بیرون که صدای شر شر آب از حموم اومد مثل اینکه امشب شانس بهم رو کرده کیفم رو برداشتم و گوشت رو داخلش گذاشتم و با همون لباس های مدرسه از خونه زدم بیرون . اگه مامان میفهمید شب رفتم بیرون حیابی عصبانی میشد ولی چه میشه کرد نمیشه که موچی گرسنه بمونه
________________________________________
وارد غار شدم و چراغ قوه رو روشن کردم و با نور کمش چند بار داخل غار رو گشتم اما هر چی بیشتر میگشتم کمتر به نتیجه میرسیدم هیچ اثری از موچی داخل غار نبود یعنی جایی رفته نکنه اتفاقی براش افتاده همهی وجودم رو ترس برداشت .. ترس اینکه دیگه نتونم ببینمش ..ترس از دست دادنش با ترس قدم برداشتم و به سمت انتهای غار جای همیشگیش رفتم و لند گفتم : موچی .. موچی .. کجایی ؟ موچی
هنوز جملم کامل کامل نشده بود که یه دفعه دستی دور کمرم حلقه شد چراغ قوره از دستم افتاد و صداش چند بار تو غار اکو شد
با ترس دستام رو روی دست محکمی که به دورم حلقه شده بود گذاشتم و پشت دست و انگشتاش رو لمس کردم از ترس جیغ بلندی کشیدم که همون لحظه با یه حرکت سریع دست آزادش رو بالا آورد و سفت دهنم رو گرفت بعد کنار گوشم با صدای دلنشینی گفت : نترس ا.ت منم موچی ..! کاریت ندارم
چی ؟! موچی این مرد خوش صدا منو مسخره کرده ؟ موچی که گرگ بود یعنی اسم اینم موچی بود ؟ نه بابا امکان نداره ..اصلا اسم منو از کجا میدونست ؟؟
قلبم از شدت ترس تند تند میزد و بدنم شروع به لرزیدن کرد بدبختی واقعی به این میگفتن ..کاش به حرف مامانم گوش داده بودم ..چشمام پر اشک شدن کسی جز موچی نمیدونست من اینجا .. پس کجایی گرگ من ؟
ادامه دارد
حمایت یادتون نره ❤
پارت رو حال کردید شیطونا 😏
پارت امشب زیاد بود برای همین پارت بعد رو فردا همراه با پارت جدید فیک منو یادت میاد میزارم
#بی_تی_اس #فیک #جیمین #رمان
#BTS #Jimin
۸.۶k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.