وقتی اومدید ایران part:3
صبحانه می خوردیم که..زنگ در خوردخواهرم رفت در باز کرد از قرار همون همسایه فوضولمون بود از زمانی که میشناسمش همینه به محض اینکه منو دید پرید بغلم جوری بغلم کرد که حتی دخترشم بغل نکرده بود
همسایه:وایییی ا.ت دختر ۸ ساله نیستت
مامان ا.ت:این باز برای فوضولی اومد(زیر لب)
شروع کردیم حال و احوال پرسی انقدر ازم سوال پرسید داشتم دیوونه میشدم اومد کنار ما سر سفره نشست خودش خودش رو مهمون کرد مامانم به خواهرم گفت پاشو براش چایی و بشقاب بیار
خواهرم چایی و بشقاب رو آورد شروع کرد یه خوردن همه چیز عادی بود تا اینکه تهیونگ رو دید به محض دیدنش چایی تو گلوش پرید
همسایه:ا.ت دخترم این کیه؟
ا.ت:همسرم
همسایه:هااااا ازدواج کردی ؟کی ؟چطوری؟
ا.ت:۳ سال پیش ،مثل آدم
همسایه:حیف شد برات خواستگار سراغ داشتم
تهیونگ با شنیدن این جمله از عصبانیت سرخ شد جوری بود که اگه ولش میکردن هرچی دم دستش بود رو میشکست از شانس بد منم لیوان چایی تو دستش بود از بس فشارش داد
لیوان تو دستش شکست خون از دستش سرازیر شده بود ولی حتی آخ هم نگفت
ا.ت:تهیونگ حالت خوبه(کره ای )
تهیونگ:ا.ت این چی میگه(کره ای)
ا.ت:هیچی بیب چرا اینکارو کردی واسه خودت بده وای (کره ای)
مامان ا.ت:پسرم حالت خوبه؟چی شد؟
تهیونگ:آره مامان جون حالم خوبه متوجه لیوان تو دستم نشدم
ا.ت:صبر کن الان دستت رو پانسمان میکنم
رفتم جعبه کمک های اولیه رو اوردم دستش رو پانسمان کردم خواهرم سفره رو جمع کرد
همسایه:وای مریم(مادر ا.ت)خدا بهت شانس بده چه پسر خوشتیپ و جذابیه
مادر ا.ت:آره جذابه
ا.ت:تهیونگ امروز می خواستیم بریم گردش ولی بخاطر دستت چطور بریم
شوهر خواهر ا.ت:اشکال نداره دستش چیزیش نشده میریم
همسایمون بعد از کلی زر زدن رضایت به رفتن داد به محض اینکه پاش رو از خونه گذاشت بیرون تهیونگ مثل برق از جاش پرید
تهیونگ:مامان منظورش از خواستگار برای ا.ت چی بود؟
مادر ا.ت:هیچی فقط کارش دوبه هم زنیه
همه مون از جامون بلند شدیم و رفتیم لباس هامون رو پوشیدم بعد از مدت ها مانتو و شال میپوشیدم حس عجیبی داشتم تهیونگ که عادت نداشت منو اینجوری ببینه با دیدن من پغی زد زیر خنده
تهیونگ:وای ا.ت دلم
تهیونگ همینطوری داشت میخندید که ...
همسایه:وایییی ا.ت دختر ۸ ساله نیستت
مامان ا.ت:این باز برای فوضولی اومد(زیر لب)
شروع کردیم حال و احوال پرسی انقدر ازم سوال پرسید داشتم دیوونه میشدم اومد کنار ما سر سفره نشست خودش خودش رو مهمون کرد مامانم به خواهرم گفت پاشو براش چایی و بشقاب بیار
خواهرم چایی و بشقاب رو آورد شروع کرد یه خوردن همه چیز عادی بود تا اینکه تهیونگ رو دید به محض دیدنش چایی تو گلوش پرید
همسایه:ا.ت دخترم این کیه؟
ا.ت:همسرم
همسایه:هااااا ازدواج کردی ؟کی ؟چطوری؟
ا.ت:۳ سال پیش ،مثل آدم
همسایه:حیف شد برات خواستگار سراغ داشتم
تهیونگ با شنیدن این جمله از عصبانیت سرخ شد جوری بود که اگه ولش میکردن هرچی دم دستش بود رو میشکست از شانس بد منم لیوان چایی تو دستش بود از بس فشارش داد
لیوان تو دستش شکست خون از دستش سرازیر شده بود ولی حتی آخ هم نگفت
ا.ت:تهیونگ حالت خوبه(کره ای )
تهیونگ:ا.ت این چی میگه(کره ای)
ا.ت:هیچی بیب چرا اینکارو کردی واسه خودت بده وای (کره ای)
مامان ا.ت:پسرم حالت خوبه؟چی شد؟
تهیونگ:آره مامان جون حالم خوبه متوجه لیوان تو دستم نشدم
ا.ت:صبر کن الان دستت رو پانسمان میکنم
رفتم جعبه کمک های اولیه رو اوردم دستش رو پانسمان کردم خواهرم سفره رو جمع کرد
همسایه:وای مریم(مادر ا.ت)خدا بهت شانس بده چه پسر خوشتیپ و جذابیه
مادر ا.ت:آره جذابه
ا.ت:تهیونگ امروز می خواستیم بریم گردش ولی بخاطر دستت چطور بریم
شوهر خواهر ا.ت:اشکال نداره دستش چیزیش نشده میریم
همسایمون بعد از کلی زر زدن رضایت به رفتن داد به محض اینکه پاش رو از خونه گذاشت بیرون تهیونگ مثل برق از جاش پرید
تهیونگ:مامان منظورش از خواستگار برای ا.ت چی بود؟
مادر ا.ت:هیچی فقط کارش دوبه هم زنیه
همه مون از جامون بلند شدیم و رفتیم لباس هامون رو پوشیدم بعد از مدت ها مانتو و شال میپوشیدم حس عجیبی داشتم تهیونگ که عادت نداشت منو اینجوری ببینه با دیدن من پغی زد زیر خنده
تهیونگ:وای ا.ت دلم
تهیونگ همینطوری داشت میخندید که ...
۸.۱k
۰۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.