پارت ۲۳ : اینجوری نمیزارن بخش جراحی کار کنیم جمع کن خودتو
پارت ۲۳ : اینجوری نمیزارن بخش جراحی کار کنیم جمع کن خودتو آی.... جیمین : اهم...اگه دوست ندارید بیرون شید بیمارستان رو سرتون نزارید ...هم با آقای جئون بودم هم خانوم نریلا .
خودمو جمع کردم بلند شدم .
وی خواست سریع در بره که جیمین استینشو گرفت و گفت : و همینطور آقای کیم ...جایی تشریف میبرید؟؟!وی : نا .
و بعدم بدو بدو رفت .
مثلا جایی تشریف نمیبرد.
*now...
با یکچیز گرمی روم گیج بیدار شدم .
کوک بود گفتم : داری میری؟ کوک : ارع .
بلند شدم و بغلش کردم و اونم همینطور . بعد جدا شدن رفتش.
لونیرا داشت ناله میکرد . اوردم پیش خودم و اروم لالایی میخوندم که خوابم برد .
ساعت رو نگا کردم . هشت بود
بلند شدم و رفتم حموم . اومدم و موهامو خشک کردم و یک لباس آبی گشاد استین بلند پوشیدم .
شلوارم هم پوشیدم و رفتم بیرون .. هیچ کس نبود .
رفتم تو اشپزخونه تا خاکی بریزم تو سرم برای ناهار .
بعد چند دقیقه یکچیز باحالی زد به سرم و شروع کردم درست کردنش .
وسط کار رونیلا بیدار شد و تو حال بازی میکرد .
بعد درست کردن غذا رفتم بیرون که ببینم لونیرا کجاس که دیدم جیمین نشسته و با بچه بازی میکنه .
هینی کشیدم و گفتم : تو کی اومدی اینجا؟؟
یک نگا به لونیرا کرد گفت : خیلی وقته .
پس واسه همین هی لونیرا میخندید .
جیمین یک لباس آبی تیره پوشیده بود و ترقوه هاش معلوم بود .
رفتم تو اتاقم و گوشیمو برداشتم .
تقریبا بیست دقیقه تو گوشیم بودم که جیمین گفت : نریلا کجایی؟؟؟ من : اینجام ...چیشده؟؟
با داد میگفتم .
بلند شدم و رفتم بیرون که جیمین با لونیرا جلو در ظاهر شدن .
چقدر لونیرا چشماش شبیه جیمینه .
جیمین گفت : میخوام باهات حرف بزنم من : چیشده؟؟ جیمین : چرا لونیرا اینقدر چشماش شبیه منه ؟ .
متوجه شدم داره داخل بدنم یک اتفاقایی میوفته .
گفتم : چ چرا میپرسی؟؟ جیمین : بهم بگو...بگو چرا چشماش هم رنگ چشمای منه؟؟قضیه چیه؟ من : جیمین ....پدر لونیرا خیلی شباهت زیادی ب به تو داشت..چشماش..صورتش...حتی رنگ چشماش....واسه ا اینه جیمین : حالت خوبه؟ من :....اره...خوبم جیمین : چرا هروقت درمورد شوهرت یا شباهت لونیرا رو به خودم میگم رنگت میپره؟.
اره
اون الان کاملا منو نمیشناخت .
بغض تو گلوم گیر کرد...بهش بگم کیه؟
جلو چشماش قلبم داشت از جاش کنده میشد ولی منو نمیدید
منو نمیشناخت
این اذیتم میکرد
خیلی زیاد .
یک قدم عقب رفتم . جیمین گفت : حالت خوبه ؟؟؟نریلا!!صدامو میشنوی
نه
به خودم اومدم و نگاش کردم و سرمو پایین بردم .
اشک هام تند تند ریخت که پاکشون کردم .
جیمین گفت : نریلا....خوبی؟ .
سرمو بالا اوردم و گفتم : اره....خاطراتم با شوهرم منو نابود میکنه...ن نمیتونم .
اشک از چشمام اومد که لونیرا دستاشو سمتم دراز کرد .
خواستم بگیرمش که بچه رو برد اونور و گفت : نه...
خودمو جمع کردم بلند شدم .
وی خواست سریع در بره که جیمین استینشو گرفت و گفت : و همینطور آقای کیم ...جایی تشریف میبرید؟؟!وی : نا .
و بعدم بدو بدو رفت .
مثلا جایی تشریف نمیبرد.
*now...
با یکچیز گرمی روم گیج بیدار شدم .
کوک بود گفتم : داری میری؟ کوک : ارع .
بلند شدم و بغلش کردم و اونم همینطور . بعد جدا شدن رفتش.
لونیرا داشت ناله میکرد . اوردم پیش خودم و اروم لالایی میخوندم که خوابم برد .
ساعت رو نگا کردم . هشت بود
بلند شدم و رفتم حموم . اومدم و موهامو خشک کردم و یک لباس آبی گشاد استین بلند پوشیدم .
شلوارم هم پوشیدم و رفتم بیرون .. هیچ کس نبود .
رفتم تو اشپزخونه تا خاکی بریزم تو سرم برای ناهار .
بعد چند دقیقه یکچیز باحالی زد به سرم و شروع کردم درست کردنش .
وسط کار رونیلا بیدار شد و تو حال بازی میکرد .
بعد درست کردن غذا رفتم بیرون که ببینم لونیرا کجاس که دیدم جیمین نشسته و با بچه بازی میکنه .
هینی کشیدم و گفتم : تو کی اومدی اینجا؟؟
یک نگا به لونیرا کرد گفت : خیلی وقته .
پس واسه همین هی لونیرا میخندید .
جیمین یک لباس آبی تیره پوشیده بود و ترقوه هاش معلوم بود .
رفتم تو اتاقم و گوشیمو برداشتم .
تقریبا بیست دقیقه تو گوشیم بودم که جیمین گفت : نریلا کجایی؟؟؟ من : اینجام ...چیشده؟؟
با داد میگفتم .
بلند شدم و رفتم بیرون که جیمین با لونیرا جلو در ظاهر شدن .
چقدر لونیرا چشماش شبیه جیمینه .
جیمین گفت : میخوام باهات حرف بزنم من : چیشده؟؟ جیمین : چرا لونیرا اینقدر چشماش شبیه منه ؟ .
متوجه شدم داره داخل بدنم یک اتفاقایی میوفته .
گفتم : چ چرا میپرسی؟؟ جیمین : بهم بگو...بگو چرا چشماش هم رنگ چشمای منه؟؟قضیه چیه؟ من : جیمین ....پدر لونیرا خیلی شباهت زیادی ب به تو داشت..چشماش..صورتش...حتی رنگ چشماش....واسه ا اینه جیمین : حالت خوبه؟ من :....اره...خوبم جیمین : چرا هروقت درمورد شوهرت یا شباهت لونیرا رو به خودم میگم رنگت میپره؟.
اره
اون الان کاملا منو نمیشناخت .
بغض تو گلوم گیر کرد...بهش بگم کیه؟
جلو چشماش قلبم داشت از جاش کنده میشد ولی منو نمیدید
منو نمیشناخت
این اذیتم میکرد
خیلی زیاد .
یک قدم عقب رفتم . جیمین گفت : حالت خوبه ؟؟؟نریلا!!صدامو میشنوی
نه
به خودم اومدم و نگاش کردم و سرمو پایین بردم .
اشک هام تند تند ریخت که پاکشون کردم .
جیمین گفت : نریلا....خوبی؟ .
سرمو بالا اوردم و گفتم : اره....خاطراتم با شوهرم منو نابود میکنه...ن نمیتونم .
اشک از چشمام اومد که لونیرا دستاشو سمتم دراز کرد .
خواستم بگیرمش که بچه رو برد اونور و گفت : نه...
۴۸.۴k
۱۲ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.