رمان: 𝚋𝚛𝚒𝚐𝚑𝚝 𝚏𝚞𝚝𝚞𝚛𝚎🦋🪐( آینده ی روشن)
رمان: 𝚋𝚛𝚒𝚐𝚑𝚝 𝚏𝚞𝚝𝚞𝚛𝚎🦋🪐( آینده ی روشن)
پارت8
ادامه پارت قبل
شاید دوسم داره! آخه این نگاه ها.... هوففف ولش ات ی حرفایی میزنیا چجوری ی آیدل میتونه عاشق ی عکاس بشه؟ این همه دختر خوشگل( همه ی اینارو تو ذهنش میگف)
دیگ داشتم آخرین عکسا رو میگرفتم ک نگاهم به نگاهش خورد ی لحظه خجالت کشیدم و روم رو برگردوندم آخه چرا اینطوری نگام میکنه؟ هوفففف
ویو جونگکوک
(اون خعلی زیبا بود نمیتونستم نگاهم رو ازش بردارم آخرین عکس بود ک چشم تو چشم شدیم و اون سریع نگاهش رو ازم گرف نکنه ازم خجالت میکشه؟! )
از دید ات
هوف بلاخره تموم شد وسایلم رو گرفتم رفتم تو اتاق ک بزارم تو کیفم حضور کسی رو پشتم حس کردم ی لحظه لرزه افتاد تو تنم همین ک برگشتم جا خوردم او اون...
ویو جونگکوک
من چم بود چرا اینطوری شده بودم من عاشقش شدم؟!
ب محض اینکه رف داخل اتاق دنبالش رفتم نمیدونستم میخوام چیکا کنم و اصن برا چی رفتم تو اتاق
ات:عااا فک کنم اسمتون جونگکوکه درسته؟
کوکی:بله؟ عا درسته
ات:عام کاری داشتین؟
کوکی:هوم...... ت... تو ازمن خجالت میکشی؟ ( با لکنت)
از دید ات
اون جونگکوک بود.... خب گفتم اسمش رو بپرسم بد نباشه بعد سریع فرار کنم( چیزی ب ذهنم نرسید😔🤦♀️)
ک یدفعه گف ازم خجالت میکشی! جا خوردم این چ سوالی بود؟
ات:خب نه چطور؟ مگ اتفاقی افتاده؟!
کوکی:نه.... اما خب همین الان صورتت قرمزه مطمعنی خجالت نمیکشی؟!
ات:چی؟! عاااا نه من عادتمه که صورتم همیشه قرمز میشه( الکی ی چی پروندم آخه چرا باید صورتم قرمز بشههههه) ی دفعه ای نزدیکم شد صورت اون تا صورت من فقد 1 سانت فاصله بود نفساش تو صورتم میخورد ولی نزدیکیش بهم حس آرامش میداد ی دفعه صدای سونبه ام اومد
سونبه ات:اتتتت کجایی؟!
کوکی:همراهم بیا....
ات:این چی داره میگه همراهش کجا برمممممم بهش گفتم ولم کن
کوکی:مگ میخوای گیر بیوفتی؟! سریع همرام بیا
ات:چی؟! گیر بیوفتم؟ یعنی چی؟ ی دفعه ای دستم رو کشید منم مجبور شدم همراهش برم ی در بود ک از اون رفتیم بیرون بعدش رفتیم تو پارکینگ کمپانی اولین بار بود اینجا میومدم....
خشکم زده بود داشت چ اتفاقی میوفتاد؟... ک ی لحظه آغوش گرمی رو احساس کردم خعلی وقت بود همچین حسی نداشتم و نیازمندش بودم پس خودمو تو بغلش جا کردم ولی داشتم چیکار میکردم؟! بغل جونگکوک؟! یکی از آیدل های این کمپانی؟! سعی کردم خودم رو ازش جدا کنم ولی بغلش خیلی محکم بود اونقدر قدرتش رو نداشتم سعی کردم از زیر دستاش فرار کنم ک گف......
پایان پارت 8
در خماری بمانیددددد😂😌
( امیدوارم دوست داشته باشید🥺🙃)
پارت8
ادامه پارت قبل
شاید دوسم داره! آخه این نگاه ها.... هوففف ولش ات ی حرفایی میزنیا چجوری ی آیدل میتونه عاشق ی عکاس بشه؟ این همه دختر خوشگل( همه ی اینارو تو ذهنش میگف)
دیگ داشتم آخرین عکسا رو میگرفتم ک نگاهم به نگاهش خورد ی لحظه خجالت کشیدم و روم رو برگردوندم آخه چرا اینطوری نگام میکنه؟ هوفففف
ویو جونگکوک
(اون خعلی زیبا بود نمیتونستم نگاهم رو ازش بردارم آخرین عکس بود ک چشم تو چشم شدیم و اون سریع نگاهش رو ازم گرف نکنه ازم خجالت میکشه؟! )
از دید ات
هوف بلاخره تموم شد وسایلم رو گرفتم رفتم تو اتاق ک بزارم تو کیفم حضور کسی رو پشتم حس کردم ی لحظه لرزه افتاد تو تنم همین ک برگشتم جا خوردم او اون...
ویو جونگکوک
من چم بود چرا اینطوری شده بودم من عاشقش شدم؟!
ب محض اینکه رف داخل اتاق دنبالش رفتم نمیدونستم میخوام چیکا کنم و اصن برا چی رفتم تو اتاق
ات:عااا فک کنم اسمتون جونگکوکه درسته؟
کوکی:بله؟ عا درسته
ات:عام کاری داشتین؟
کوکی:هوم...... ت... تو ازمن خجالت میکشی؟ ( با لکنت)
از دید ات
اون جونگکوک بود.... خب گفتم اسمش رو بپرسم بد نباشه بعد سریع فرار کنم( چیزی ب ذهنم نرسید😔🤦♀️)
ک یدفعه گف ازم خجالت میکشی! جا خوردم این چ سوالی بود؟
ات:خب نه چطور؟ مگ اتفاقی افتاده؟!
کوکی:نه.... اما خب همین الان صورتت قرمزه مطمعنی خجالت نمیکشی؟!
ات:چی؟! عاااا نه من عادتمه که صورتم همیشه قرمز میشه( الکی ی چی پروندم آخه چرا باید صورتم قرمز بشههههه) ی دفعه ای نزدیکم شد صورت اون تا صورت من فقد 1 سانت فاصله بود نفساش تو صورتم میخورد ولی نزدیکیش بهم حس آرامش میداد ی دفعه صدای سونبه ام اومد
سونبه ات:اتتتت کجایی؟!
کوکی:همراهم بیا....
ات:این چی داره میگه همراهش کجا برمممممم بهش گفتم ولم کن
کوکی:مگ میخوای گیر بیوفتی؟! سریع همرام بیا
ات:چی؟! گیر بیوفتم؟ یعنی چی؟ ی دفعه ای دستم رو کشید منم مجبور شدم همراهش برم ی در بود ک از اون رفتیم بیرون بعدش رفتیم تو پارکینگ کمپانی اولین بار بود اینجا میومدم....
خشکم زده بود داشت چ اتفاقی میوفتاد؟... ک ی لحظه آغوش گرمی رو احساس کردم خعلی وقت بود همچین حسی نداشتم و نیازمندش بودم پس خودمو تو بغلش جا کردم ولی داشتم چیکار میکردم؟! بغل جونگکوک؟! یکی از آیدل های این کمپانی؟! سعی کردم خودم رو ازش جدا کنم ولی بغلش خیلی محکم بود اونقدر قدرتش رو نداشتم سعی کردم از زیر دستاش فرار کنم ک گف......
پایان پارت 8
در خماری بمانیددددد😂😌
( امیدوارم دوست داشته باشید🥺🙃)
۴.۵k
۰۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.