پارت هفتم:)
توضیحاتش در رابطه با پرونده تموم شده بود...
پرونده از نظر تهیونگ خیلی جالب به نظر میومد با وجود اون همه مشغله و سختی های زندگیش بازم دنبال آرامش نبود..
دنبال پرونده های عجیب و غریب میگشت
_خب سوالی که الان پیش میاد اینه...پرونده خوبیه پول بدی هم بهت نمیرسه...چرا قبولش نکردی؟
+شاید گفتنش درست نباشه ...ولی من فقط آرامش با برادرم میخوام نه یه زندگی پر هیجان...وکالت اصلا برای من شغل خوبی نبود و به محض اینکه دستم به جای خوبی بند بشه از وکالت بیرون میکشم
_میتونم به یه قهوه دعوتت کنم؟
ماتیلدا ابرویی بالا داد و گفت: اونوقت چرا؟
-بلاخره باهم همکاریم
+علاقه ای ندارم ممنون...
با جواب منفی دختر که مواجه شد سری تکون داد و از دفترشخارج شد
_چه دختر عجیبیه...هیچ ذوقی توی چشماش نمیشه دید[پکر]
///////////////////////////
به چشم زخمی که روی پاهاش بود نگاه کرد...
چقد میخواست الان خواهر بزرگش ماتیلدا پیشش باشه
برای برادر کوچیکش هان زندگی کردن توی یتیم خونه سخت بود...ولی بهتر از تحمل کردن نامادریشون بود...
در باز شد و خواهرش با شتاب به سمتش اومد
با خوشحالی داد زد: ماتیلداااااا
ماتیلدا هان رو محکم توی آغوشش گرفت و نوازش کرد
مادر نبود... اما بهتر از یک مادر نسبت به برادرش حس مادری داشت
+داداش کوچولوی من دلتنگ خواهرش نشده؟
محکم تر به آغوش خواهرش چسبید
×نونا اینجا اذیت میشم دیگه...دلم نمیخواد اینجا بمونم[گریه
هان یکم تحمل کن قول میدم همه چی درست میشه...به زودی از اینجا میریم باشه؟
چشمای درشتش که حالا پر از اشک شده بود رو پاک کرد و بوسید: هان دیگه بزرگ و قوی شده مگه نه؟:)
خب یه توضیح ریزی بدم:
ماتیلدا و برادرش مدت زیادیه که جدا از خانواده پدریشون زندگی میکنن
تهیونگ هم پسری بوده که دنبال رویای هنر و خوانندگی بوده اما پدرش اونو مجبور به همکاری کردن توی خلاف های خودش میکنه
تهیونگ هم برای رد گم کنی وکالت میخونه و بهش علاقه مند میشه
حالا تهیونگ قراره چیکار کنه؟
ماتیلدا رو به خانواده ای طردش کردن برگردونه...
طی این راه ماجرا های زیادی براشون پیش میاد
پرونده از نظر تهیونگ خیلی جالب به نظر میومد با وجود اون همه مشغله و سختی های زندگیش بازم دنبال آرامش نبود..
دنبال پرونده های عجیب و غریب میگشت
_خب سوالی که الان پیش میاد اینه...پرونده خوبیه پول بدی هم بهت نمیرسه...چرا قبولش نکردی؟
+شاید گفتنش درست نباشه ...ولی من فقط آرامش با برادرم میخوام نه یه زندگی پر هیجان...وکالت اصلا برای من شغل خوبی نبود و به محض اینکه دستم به جای خوبی بند بشه از وکالت بیرون میکشم
_میتونم به یه قهوه دعوتت کنم؟
ماتیلدا ابرویی بالا داد و گفت: اونوقت چرا؟
-بلاخره باهم همکاریم
+علاقه ای ندارم ممنون...
با جواب منفی دختر که مواجه شد سری تکون داد و از دفترشخارج شد
_چه دختر عجیبیه...هیچ ذوقی توی چشماش نمیشه دید[پکر]
///////////////////////////
به چشم زخمی که روی پاهاش بود نگاه کرد...
چقد میخواست الان خواهر بزرگش ماتیلدا پیشش باشه
برای برادر کوچیکش هان زندگی کردن توی یتیم خونه سخت بود...ولی بهتر از تحمل کردن نامادریشون بود...
در باز شد و خواهرش با شتاب به سمتش اومد
با خوشحالی داد زد: ماتیلداااااا
ماتیلدا هان رو محکم توی آغوشش گرفت و نوازش کرد
مادر نبود... اما بهتر از یک مادر نسبت به برادرش حس مادری داشت
+داداش کوچولوی من دلتنگ خواهرش نشده؟
محکم تر به آغوش خواهرش چسبید
×نونا اینجا اذیت میشم دیگه...دلم نمیخواد اینجا بمونم[گریه
هان یکم تحمل کن قول میدم همه چی درست میشه...به زودی از اینجا میریم باشه؟
چشمای درشتش که حالا پر از اشک شده بود رو پاک کرد و بوسید: هان دیگه بزرگ و قوی شده مگه نه؟:)
خب یه توضیح ریزی بدم:
ماتیلدا و برادرش مدت زیادیه که جدا از خانواده پدریشون زندگی میکنن
تهیونگ هم پسری بوده که دنبال رویای هنر و خوانندگی بوده اما پدرش اونو مجبور به همکاری کردن توی خلاف های خودش میکنه
تهیونگ هم برای رد گم کنی وکالت میخونه و بهش علاقه مند میشه
حالا تهیونگ قراره چیکار کنه؟
ماتیلدا رو به خانواده ای طردش کردن برگردونه...
طی این راه ماجرا های زیادی براشون پیش میاد
۸.۴k
۳۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.