پدرخوانده پارت32
تهیونگ "اتفاقی که الان میفته رو فراموش میکنی بانی کوچولو! اما بهتره قبلش این بانی کوچولو تنبیه بشه تا یادش نره با ددیش چطور رفتار کنه!
صدای بسته شدن در شاگرد اومد تهیونگ دکمه پیراهنشو بست کانیا هم کنارش نشست بادیگارد درو باز کرد تهیونگ پیاده شد و سمت در رفت و کیلیدارو از جیبش بیزون اورد کانیا با لبخند خرگوشی همراهش رفت... تهیونگ درو باز کرد خواست بره داخل که یه چیز مثل برق خودشو داخل خونه پرت کرد تهیونگ تو گلو خندید و سری از روی تاسف تکون داد کنا نیا دستای تهیونگ کشید و به سمت اتاق رفتن تهیونگ کانیارو از پهلو بلند کرد و انداخت رو تخت......... از اون کارای فتحول مبین.....
" حالا مونده پدر خونده سابقتو بشناسی، جودی" با حس درد و گرفتگی کمر و لگنش چشماش رو باز کرد نگاه گنگی به اطراف انداخت "اتاق تهیونگ بود" چشماش رو اروم فشرد و به یاد اوردن اتفاق دیشب فورا به بغل دستش نگاه کرد خبری از تهیونگ نبود فورا بلند شد خاست از اتاق بیرون بره که چشمش به خودش توی اینه خورد بیشتر جاهای بدنش کبودیای ریز و درشت بود... فاک... از اتاق بیرون رفت همه جا دنبال تهیونگ گشت و مدام صداش میکرد عصبانی شد به اتاق برگشت گوشیش رو از جیب لباسش بیرون کشید شماره تهیونگ گرفت "مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد" با مشت کوبید رو میز تهیونگ "یعنی کجا قیبت زده کیم"
☆☆☆☆
هی هی هی میخای همونجا سرپا وایسی کیم تهیونگ
تهیونگ نوچی کشید و رو کناپه نشست
مرد فنجون قهوش رو کنارش گذاشت و گفت "بگو چی باعث شد بعد چند سال پات دوباره به اینجا کشیده شه. فکر کنم اخرین بار قبل مرگ عمو اینجا اومدی با فرزند خوندت اون چطوره؟
تهیونگ نفسش رو اروم بیرون داد باید سفره دلش رو برای پسر عمویی عزیزش باز میکرد
" خب جین هیونگ اومدم دو سه روزی استراحت کنم خیلی گیجم.. "
"ربطی به رسوایی داغونی که اتفاق افتاده داره؟".." راستش میخام کمک کنی. کمکم کن من تو دام جئون لارا افتادم.. "
"نگو اومدی اینجا ازم بخای بیام سئول که قطعا ردش نمیکنم"
تهیونگ لحظه ای ساکت نگاهش کرد و بعد خندیدن فقط جین تو زندگی تهیونگ حکم ناجی و فرشته رو داشت..
☆☆☆
نفسش رو بیرون داد و به دوستش مین هی نگاه کرد
"خب شروع کنیم خانم سراشپز "
"مین هی چرا نمیزی پاستا رو اماده کنی"
"عهه حرف نباشه میخام فالتو بگیرم"
همونطور که دسر رو تست میکرد سرشو تکون داد تا اون دختره وراج ساکت شه"
کانیا محکم ظرف تیرامیسو رو کوبید رو میز جوری که ظرف شکست " دوباره دوباره دوباره انجامش بده اونقدری که عالی بشه میفهمی "اینلرو با داد و فریاد گفت سرشو سمت مین هی چرخوند. مین هی با دیدن چشمای عصبی کانیا زودی رفت و سروع به درست کردن پاستا ها کرد"...
بچه ها من این قسمتشو نخاستم بزارم به اصرار دوستم که الان کنارمه گذاشتم اینو خود منحرفش گفت بنویسم... ادامش فردا 🤍
صدای بسته شدن در شاگرد اومد تهیونگ دکمه پیراهنشو بست کانیا هم کنارش نشست بادیگارد درو باز کرد تهیونگ پیاده شد و سمت در رفت و کیلیدارو از جیبش بیزون اورد کانیا با لبخند خرگوشی همراهش رفت... تهیونگ درو باز کرد خواست بره داخل که یه چیز مثل برق خودشو داخل خونه پرت کرد تهیونگ تو گلو خندید و سری از روی تاسف تکون داد کنا نیا دستای تهیونگ کشید و به سمت اتاق رفتن تهیونگ کانیارو از پهلو بلند کرد و انداخت رو تخت......... از اون کارای فتحول مبین.....
" حالا مونده پدر خونده سابقتو بشناسی، جودی" با حس درد و گرفتگی کمر و لگنش چشماش رو باز کرد نگاه گنگی به اطراف انداخت "اتاق تهیونگ بود" چشماش رو اروم فشرد و به یاد اوردن اتفاق دیشب فورا به بغل دستش نگاه کرد خبری از تهیونگ نبود فورا بلند شد خاست از اتاق بیرون بره که چشمش به خودش توی اینه خورد بیشتر جاهای بدنش کبودیای ریز و درشت بود... فاک... از اتاق بیرون رفت همه جا دنبال تهیونگ گشت و مدام صداش میکرد عصبانی شد به اتاق برگشت گوشیش رو از جیب لباسش بیرون کشید شماره تهیونگ گرفت "مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد" با مشت کوبید رو میز تهیونگ "یعنی کجا قیبت زده کیم"
☆☆☆☆
هی هی هی میخای همونجا سرپا وایسی کیم تهیونگ
تهیونگ نوچی کشید و رو کناپه نشست
مرد فنجون قهوش رو کنارش گذاشت و گفت "بگو چی باعث شد بعد چند سال پات دوباره به اینجا کشیده شه. فکر کنم اخرین بار قبل مرگ عمو اینجا اومدی با فرزند خوندت اون چطوره؟
تهیونگ نفسش رو اروم بیرون داد باید سفره دلش رو برای پسر عمویی عزیزش باز میکرد
" خب جین هیونگ اومدم دو سه روزی استراحت کنم خیلی گیجم.. "
"ربطی به رسوایی داغونی که اتفاق افتاده داره؟".." راستش میخام کمک کنی. کمکم کن من تو دام جئون لارا افتادم.. "
"نگو اومدی اینجا ازم بخای بیام سئول که قطعا ردش نمیکنم"
تهیونگ لحظه ای ساکت نگاهش کرد و بعد خندیدن فقط جین تو زندگی تهیونگ حکم ناجی و فرشته رو داشت..
☆☆☆
نفسش رو بیرون داد و به دوستش مین هی نگاه کرد
"خب شروع کنیم خانم سراشپز "
"مین هی چرا نمیزی پاستا رو اماده کنی"
"عهه حرف نباشه میخام فالتو بگیرم"
همونطور که دسر رو تست میکرد سرشو تکون داد تا اون دختره وراج ساکت شه"
کانیا محکم ظرف تیرامیسو رو کوبید رو میز جوری که ظرف شکست " دوباره دوباره دوباره انجامش بده اونقدری که عالی بشه میفهمی "اینلرو با داد و فریاد گفت سرشو سمت مین هی چرخوند. مین هی با دیدن چشمای عصبی کانیا زودی رفت و سروع به درست کردن پاستا ها کرد"...
بچه ها من این قسمتشو نخاستم بزارم به اصرار دوستم که الان کنارمه گذاشتم اینو خود منحرفش گفت بنویسم... ادامش فردا 🤍
۱۰.۵k
۲۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.