یک فنجان قهوه"PART ONE"
به نام خداوندی که قدرت تخیل را آفرید
صدای لوکوموتیوران بلند شد:ایستگاه آونلی آونلی مسافران آونلی پیاده شوند
رو به خانم بیانسون گفتم:بی صبرانه منتظر دیدن خانواده کاتبرت ها و گرین گیبلز هستم.این فوق العاده نیست که اونها خواهر و برادر هستن و من دومین فرزندی هستم که اونها به سرپرستی گرفتند؟
خانم بیانسون سری تکون داد و لبخندی زد که امید بخش ذهن آشفته ام بود.او زنی مهربان و دوست داشتنی بود که در یتیم خانه به من خواندن و نوشتن را آموخته بود تا جایی که به یاد دارم از زمانی که یک کودک بودم آرزو داشتم در یک خانواده بزرگ شوم و خواهر یا برادر بزرگ تر داشته باشم.یکی از چیز هایی که خانم بیانسون 1در یتیم خانه به من آموخته بود،حرافی نکردن بود او می گفت افکار زیبای خود را برای دیگران باز گو نکن چون آدم ها قضاوت گرند پس تا جایی که می شود به آنها نقطه ضعف نده.
با آمدن مردی نسبتا بلند قد با موهای خاکستری و چشمانی به رنگ اقیانوس بی کران به سمت ما رشته افکارم قطع شد.
مرد کلاهش را به نشانه احترام در آورد و رو به خانم بیانسون با لبخندی ملیح گفت:حالت چطوره رزا؟مشتاق دیدار و بعد رو به من کرد و گفت:تو حتما باید آن باشی درسته؟
جواب دادم:البته آن با یک ای خوشبختم اقای کاتبرت
و به دنبال حرفم دامن کهنه ام را در دست گرفتم و مقداری زانو ها و سرم رو خم کردم.
لبخندش بزرگتر شد.
ببعد از توصیه های لازم مرا به سمت به سمت کالسکه راهنمایی کرد و به کالسکه چی گفت:ما رو به گرین گیبلز ببر.
تا جایی که متوجه شدم خانواده کاتبرت جزو خانواده های نسبتا با وضع مالی خوب در آونلی بود و این نسبتا خوب بود.بعد از گذشتن دقیقه های طاقت فرسا به گرین گیبلز رسیدیم دهنم از شدت زیبایی وا مانده بود.نمی توانستم چنین چیز شگفت انگیزی را توضیح دهم فوق العاده بود.دم در یک خانه بزرگ یا بهتره بگم عمارت یک خانم با موهای خاکستری چشمان آبی روشن و لباس های زیبایی ایستاده بود.پشت سرش پسری بلند قد با موهای بور و چشمان مشکی ایستاده بود کمی بلند قد تر از من بود و لبخند زیبایی داشت.به آن دو رسیدیم.دامنم را در دست گرفتم و زانو ها و سرم را خم کردم:سلام،من آن شرلی هستم خیلی ازتون ممنونم که من رو قبول کردید
زن که آژ صحبت های متیو در طول راه متوجه شدم که نام او ماریلا است چهره ای مغرور اما لبخند و چشمانی مهربان داشت که قوت قلبی برای من بود.
'یک ساعت بعد'
بعد از اینکه ماریلا تمام توضیات و قوانین را به من آموزش داد و یک لباس ابریشم به رنگ آبی به تن من کرد که تا زانو های من بود و میتوانم بگویم با شکوه ترین لباسی بود که طول عمرم دیدم.بعد ویکتور همان پسر دم در من را راهنمایی کرد به در اتاقم و لباسها و وسیله هایی که برای مدرسه نیاز داشتم رو بهم داد.
پسر فئق العادهفخوش تیپ و خوش چهره ای بود.همینطور مهربان او به من گفت من او را یاد خواهر کوچکترش می اندازم که سالها پیش در آتش سوزی مرده بود،پس او هوای مرا خواهد داشت.
بعد از صرف شام که با جک های بی مزه متیو و مسخره بازی های ویکتور و خنده های من و ماریلا گذشت به اتاقم رفتم تا برای خواب آماده شوم بعد از تعویض لباس رو به روی پنجره زانو زدم و شروع به دعا کردن کردم:پدر آسمانی مهربان خانواده کاتبرت مهربان و فوق العاده هستن اما با اینحال انتظاراتی از من دارند کمکم کن تا با اینکه چهره خوبی ندارم اما بتوانم به آنها کمک کنم و باعث افتخار انها شوم.آمین
و به تخت رفتم و به سرعت خوابم برد.
صدای لوکوموتیوران بلند شد:ایستگاه آونلی آونلی مسافران آونلی پیاده شوند
رو به خانم بیانسون گفتم:بی صبرانه منتظر دیدن خانواده کاتبرت ها و گرین گیبلز هستم.این فوق العاده نیست که اونها خواهر و برادر هستن و من دومین فرزندی هستم که اونها به سرپرستی گرفتند؟
خانم بیانسون سری تکون داد و لبخندی زد که امید بخش ذهن آشفته ام بود.او زنی مهربان و دوست داشتنی بود که در یتیم خانه به من خواندن و نوشتن را آموخته بود تا جایی که به یاد دارم از زمانی که یک کودک بودم آرزو داشتم در یک خانواده بزرگ شوم و خواهر یا برادر بزرگ تر داشته باشم.یکی از چیز هایی که خانم بیانسون 1در یتیم خانه به من آموخته بود،حرافی نکردن بود او می گفت افکار زیبای خود را برای دیگران باز گو نکن چون آدم ها قضاوت گرند پس تا جایی که می شود به آنها نقطه ضعف نده.
با آمدن مردی نسبتا بلند قد با موهای خاکستری و چشمانی به رنگ اقیانوس بی کران به سمت ما رشته افکارم قطع شد.
مرد کلاهش را به نشانه احترام در آورد و رو به خانم بیانسون با لبخندی ملیح گفت:حالت چطوره رزا؟مشتاق دیدار و بعد رو به من کرد و گفت:تو حتما باید آن باشی درسته؟
جواب دادم:البته آن با یک ای خوشبختم اقای کاتبرت
و به دنبال حرفم دامن کهنه ام را در دست گرفتم و مقداری زانو ها و سرم رو خم کردم.
لبخندش بزرگتر شد.
ببعد از توصیه های لازم مرا به سمت به سمت کالسکه راهنمایی کرد و به کالسکه چی گفت:ما رو به گرین گیبلز ببر.
تا جایی که متوجه شدم خانواده کاتبرت جزو خانواده های نسبتا با وضع مالی خوب در آونلی بود و این نسبتا خوب بود.بعد از گذشتن دقیقه های طاقت فرسا به گرین گیبلز رسیدیم دهنم از شدت زیبایی وا مانده بود.نمی توانستم چنین چیز شگفت انگیزی را توضیح دهم فوق العاده بود.دم در یک خانه بزرگ یا بهتره بگم عمارت یک خانم با موهای خاکستری چشمان آبی روشن و لباس های زیبایی ایستاده بود.پشت سرش پسری بلند قد با موهای بور و چشمان مشکی ایستاده بود کمی بلند قد تر از من بود و لبخند زیبایی داشت.به آن دو رسیدیم.دامنم را در دست گرفتم و زانو ها و سرم را خم کردم:سلام،من آن شرلی هستم خیلی ازتون ممنونم که من رو قبول کردید
زن که آژ صحبت های متیو در طول راه متوجه شدم که نام او ماریلا است چهره ای مغرور اما لبخند و چشمانی مهربان داشت که قوت قلبی برای من بود.
'یک ساعت بعد'
بعد از اینکه ماریلا تمام توضیات و قوانین را به من آموزش داد و یک لباس ابریشم به رنگ آبی به تن من کرد که تا زانو های من بود و میتوانم بگویم با شکوه ترین لباسی بود که طول عمرم دیدم.بعد ویکتور همان پسر دم در من را راهنمایی کرد به در اتاقم و لباسها و وسیله هایی که برای مدرسه نیاز داشتم رو بهم داد.
پسر فئق العادهفخوش تیپ و خوش چهره ای بود.همینطور مهربان او به من گفت من او را یاد خواهر کوچکترش می اندازم که سالها پیش در آتش سوزی مرده بود،پس او هوای مرا خواهد داشت.
بعد از صرف شام که با جک های بی مزه متیو و مسخره بازی های ویکتور و خنده های من و ماریلا گذشت به اتاقم رفتم تا برای خواب آماده شوم بعد از تعویض لباس رو به روی پنجره زانو زدم و شروع به دعا کردن کردم:پدر آسمانی مهربان خانواده کاتبرت مهربان و فوق العاده هستن اما با اینحال انتظاراتی از من دارند کمکم کن تا با اینکه چهره خوبی ندارم اما بتوانم به آنها کمک کنم و باعث افتخار انها شوم.آمین
و به تخت رفتم و به سرعت خوابم برد.
۲.۲k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.