وقتی بعد از سالها میبینیش
وقتی بعد از سالها میبینیش
(دو هفته ای میشد که در گیر اسباب کشی بودی .. به خاطر اینکه به محله کارت نزدیک تر بشی تصمیم گرفته بودی خونت رو عوض کنی .. البته کمی خسته شده بودی و منتظر بهونه برای تعویضه خونت بودی …)
خودت رو روی کاناپه رها کردی تا بلکه کمی از خستگیت رفع شه … ساعت حدوده پنج عصر بود و تو ساعت هشت با دوستت قرار داشتی … خیلی خسته بودی ولی سوهو گفته بود که کاره واجبی باهات داره پس نمیتونستی کنسلش کنی چون کنجکاویت گل کرده بود و میخاستی ببینی کاره مهمش که انقدر اسرار داشت زود تر ببینتت چیه … پس بلخره پاشدم و به سمت حموم رفتی .. یک دوشه بیست مینی گرفتی .. لباساتو عوض کردی و سمت میز آرایشت رفتی و مشغول میکاپ کردن شدی .. یک میکاپ لایت کردی و سمت کمدت رفتی .. میخاستی خیلی خوب به نظر بیای پس یک لباس خیلی شیک و نسبتن باز رو ورداشتی … تو تنت خیلی قشنگ بود … از انتخابت راضی بودی .. یک کیف و کفش ست هم با لباست استایل کردی و دیگه کاملن آماده بودی .. پس از خونه خارج شدی و به سمت پارکینگ رفتی … سوار ماشین شدی و به سمت کافه ای که سوهو بهت گفته بود روندی …
ویو فلیکس
بلخره بعد مدت ها حالم بهتر شده بود … دوری از قشنگ ترین اتفاقه زندگیم واقعن برام عذاب اوره .. با اینکه دوسال از اون اتفاق میگذره بازم نتونستم به نبودش عادت کنم … همینجوری که تو افکارم پرسه میزدم چشمم افتاد به دختری که این دوسال تموم فکرم درگیرشه .. سعی کردم جلوی خودمو بگیرم ولی نتونستم زیادی دلتنگش بودم … پس دنبالش رفتم تا بلکه فرصتی برای حرف زدن باهاش پیدا کنم …
« پرش زمانی به کافه »
^ حقیقتش ات موضوع اصلی برای اینکه ازت خاستم بیای اینجا اینه که …
+ باهام راحت باش .. حرفتو بزن
^ خب میخام راجب احساسم نسبت بهت بگم
+ بگو گوش میدم.
لبخندی تحویلش دادی که یکم آروم شد
^ خب حقیقتش اینه که من دوست دارم .. خیلی دوست دارم ات .. جوری که
_ بسه دیگه
با شنیدن صدای آشنایی سرت رو برگردوندی .. واقعن خودش بود ؟ امکان نداره
….
(دو هفته ای میشد که در گیر اسباب کشی بودی .. به خاطر اینکه به محله کارت نزدیک تر بشی تصمیم گرفته بودی خونت رو عوض کنی .. البته کمی خسته شده بودی و منتظر بهونه برای تعویضه خونت بودی …)
خودت رو روی کاناپه رها کردی تا بلکه کمی از خستگیت رفع شه … ساعت حدوده پنج عصر بود و تو ساعت هشت با دوستت قرار داشتی … خیلی خسته بودی ولی سوهو گفته بود که کاره واجبی باهات داره پس نمیتونستی کنسلش کنی چون کنجکاویت گل کرده بود و میخاستی ببینی کاره مهمش که انقدر اسرار داشت زود تر ببینتت چیه … پس بلخره پاشدم و به سمت حموم رفتی .. یک دوشه بیست مینی گرفتی .. لباساتو عوض کردی و سمت میز آرایشت رفتی و مشغول میکاپ کردن شدی .. یک میکاپ لایت کردی و سمت کمدت رفتی .. میخاستی خیلی خوب به نظر بیای پس یک لباس خیلی شیک و نسبتن باز رو ورداشتی … تو تنت خیلی قشنگ بود … از انتخابت راضی بودی .. یک کیف و کفش ست هم با لباست استایل کردی و دیگه کاملن آماده بودی .. پس از خونه خارج شدی و به سمت پارکینگ رفتی … سوار ماشین شدی و به سمت کافه ای که سوهو بهت گفته بود روندی …
ویو فلیکس
بلخره بعد مدت ها حالم بهتر شده بود … دوری از قشنگ ترین اتفاقه زندگیم واقعن برام عذاب اوره .. با اینکه دوسال از اون اتفاق میگذره بازم نتونستم به نبودش عادت کنم … همینجوری که تو افکارم پرسه میزدم چشمم افتاد به دختری که این دوسال تموم فکرم درگیرشه .. سعی کردم جلوی خودمو بگیرم ولی نتونستم زیادی دلتنگش بودم … پس دنبالش رفتم تا بلکه فرصتی برای حرف زدن باهاش پیدا کنم …
« پرش زمانی به کافه »
^ حقیقتش ات موضوع اصلی برای اینکه ازت خاستم بیای اینجا اینه که …
+ باهام راحت باش .. حرفتو بزن
^ خب میخام راجب احساسم نسبت بهت بگم
+ بگو گوش میدم.
لبخندی تحویلش دادی که یکم آروم شد
^ خب حقیقتش اینه که من دوست دارم .. خیلی دوست دارم ات .. جوری که
_ بسه دیگه
با شنیدن صدای آشنایی سرت رو برگردوندی .. واقعن خودش بود ؟ امکان نداره
….
۷.۹k
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.