وقتی جفتشون عاشق یه دختر میشن p²⁷
بعد از تموم شدن تماس، ا.ت به خاطر نگاه های سنگینی صورتش رو سمت تهیونگ چرخوند
تهیونگ با چشمایی که ناراحتی رو بیان میکرد لب باز کرد و کلماتی از بین لب هاش خارج شد: میخوای بری؟؟
همین دو کلمه کافی بود تا ذهن ا.ت درگیر بشه و عذاب وجدان گریبان گیرش بشه
ا.ت با انگشتاش پیشونیش رو ماساژ میداد و لبخند ضایع ایی به لب داشت
ا.ت لبخندش رو کشیده تر کرد و جواب داد: ا...اره..
رگ های برجسته گردن و چشم های تهیونگ گویای حرف های توی ذهنش بود
تهیونگ با چشمای که هر لحظه رنگ عصبانیتش بیشتر میشد ادامه داد: محض اطلاع... منم باهات میام..
ا.ت دستاش رو به هم قلاب کرد و با صدای آروم جواب داد: نمیشه تهیونگی..جونگ کو...
انگشت تهیونگ که روی لب ا.ت قرار گرفته بود مانع کامل شدن حرف ا.ت شد
تهیونگ با لب هایی که از شدت عصبانیت میلرزیدن ادامه داد: این اجازه نبود.... اطلاع بود!
ا.ت آروم انگشت تهیونگ که روی لبش بود رو پایین آورد و با چشمای نگران و ترسیده جواب داد: ب..با..باشه..
تهیونگ بعد از شنیدن جواب ا.ت سری تکون داد و از اتاق خارج شد..
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
چند ساعتی از اون اتفاق گذشته بود..
تهیونگ روی کاناپه نشسته بود و با ابرو های در هم گره خورده به گوشی خیره شده بود و لبش رو میگزید ...
ا.ت نگاه نگرانش هنوز روی تهیونگ گیر کرده بود....
سکوت سنگینی فضای خونه رو پر کرده بود و این رسما باعث رنجش ا.ت میشد
ا.ت با قدم های کوچک و آروم به سمت تهیونگ رفت و کنار تهیونگ روی کاناپه نشست: تهیونگی...چرا هنوز اینطوری میکنی ؟؟
گفتی منم میام گفتم باشه دیگه..
تهیونگ با لبخندی پر درد سرش رو بالا آورد و یه تای ابروش رو بالا برد: میدونی چه حسی دارم؟
حس کسی که دارن چیزی که مال خودشه رو ازش میگیرن.....
حس تنفر نسبت به اسم اون جئون لعنتی که با صدای تو گفته میشه
حس کسی که دارن قلبشو از تو سینه اش برمیدارن و بعد بهش میگن سعی کن زنده بمونی....!
حس وقتی که هم زخم میزنی هم برای زخمم مرهم میاری!
حس قاتل شدن.....حس جنگیدن برای کسی که برای خودمه!
جئون جونگ کوک میدونه که تو برای منی.... با این حال ... بازم میخواد تو رو ببینه..!
من..خیلی میخوام تحمل کنم اون جئون رو پاره پارش نکنم..
ولی هر بار یه حرکتی میزنه که دلم میخواد با شمشیر برم تو چشمش..!
لحن صدای تهیونگ لحظه به لحظه بلند تر میشد و مشت دستش محکم تر...
تهیونگ دستش رو روی قلبش گذاشت و ادامه داد: لعنتی...! اهههههه......!
میدونی تو قلبم چی میگذره؟
حس..تنفر.. حسادت.. عصبانیت....خود درگیری... و میدونی همه اینا باعثش چیه؟ باعث تمام این احساس لعنتی..... عشق توعه لعنتیه....که نمیتونم با این عشق کاری کنم.... نه میتونم بگم این حس لعنتی کار توعه...نه میتونم با این احساس مسخره کنار بیام....!توعه لعنتی باعث شدی اینجا پر درد باشه
تهیونگ با چشمایی که ناراحتی رو بیان میکرد لب باز کرد و کلماتی از بین لب هاش خارج شد: میخوای بری؟؟
همین دو کلمه کافی بود تا ذهن ا.ت درگیر بشه و عذاب وجدان گریبان گیرش بشه
ا.ت با انگشتاش پیشونیش رو ماساژ میداد و لبخند ضایع ایی به لب داشت
ا.ت لبخندش رو کشیده تر کرد و جواب داد: ا...اره..
رگ های برجسته گردن و چشم های تهیونگ گویای حرف های توی ذهنش بود
تهیونگ با چشمای که هر لحظه رنگ عصبانیتش بیشتر میشد ادامه داد: محض اطلاع... منم باهات میام..
ا.ت دستاش رو به هم قلاب کرد و با صدای آروم جواب داد: نمیشه تهیونگی..جونگ کو...
انگشت تهیونگ که روی لب ا.ت قرار گرفته بود مانع کامل شدن حرف ا.ت شد
تهیونگ با لب هایی که از شدت عصبانیت میلرزیدن ادامه داد: این اجازه نبود.... اطلاع بود!
ا.ت آروم انگشت تهیونگ که روی لبش بود رو پایین آورد و با چشمای نگران و ترسیده جواب داد: ب..با..باشه..
تهیونگ بعد از شنیدن جواب ا.ت سری تکون داد و از اتاق خارج شد..
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
چند ساعتی از اون اتفاق گذشته بود..
تهیونگ روی کاناپه نشسته بود و با ابرو های در هم گره خورده به گوشی خیره شده بود و لبش رو میگزید ...
ا.ت نگاه نگرانش هنوز روی تهیونگ گیر کرده بود....
سکوت سنگینی فضای خونه رو پر کرده بود و این رسما باعث رنجش ا.ت میشد
ا.ت با قدم های کوچک و آروم به سمت تهیونگ رفت و کنار تهیونگ روی کاناپه نشست: تهیونگی...چرا هنوز اینطوری میکنی ؟؟
گفتی منم میام گفتم باشه دیگه..
تهیونگ با لبخندی پر درد سرش رو بالا آورد و یه تای ابروش رو بالا برد: میدونی چه حسی دارم؟
حس کسی که دارن چیزی که مال خودشه رو ازش میگیرن.....
حس تنفر نسبت به اسم اون جئون لعنتی که با صدای تو گفته میشه
حس کسی که دارن قلبشو از تو سینه اش برمیدارن و بعد بهش میگن سعی کن زنده بمونی....!
حس وقتی که هم زخم میزنی هم برای زخمم مرهم میاری!
حس قاتل شدن.....حس جنگیدن برای کسی که برای خودمه!
جئون جونگ کوک میدونه که تو برای منی.... با این حال ... بازم میخواد تو رو ببینه..!
من..خیلی میخوام تحمل کنم اون جئون رو پاره پارش نکنم..
ولی هر بار یه حرکتی میزنه که دلم میخواد با شمشیر برم تو چشمش..!
لحن صدای تهیونگ لحظه به لحظه بلند تر میشد و مشت دستش محکم تر...
تهیونگ دستش رو روی قلبش گذاشت و ادامه داد: لعنتی...! اهههههه......!
میدونی تو قلبم چی میگذره؟
حس..تنفر.. حسادت.. عصبانیت....خود درگیری... و میدونی همه اینا باعثش چیه؟ باعث تمام این احساس لعنتی..... عشق توعه لعنتیه....که نمیتونم با این عشق کاری کنم.... نه میتونم بگم این حس لعنتی کار توعه...نه میتونم با این احساس مسخره کنار بیام....!توعه لعنتی باعث شدی اینجا پر درد باشه
۱۷.۱k
۳۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.