پارت ۹۹
با تته پته گفتم:
- من؟ هي... هيچي!
فشار دستش بيشتر شد و گفت:
- ترسا خوب گوش کن ببين چي مي گم. توهين به من بکني نکردي! نه به من، نه به خوانواده ام. اين و بدون که اونا از جونم برام بيشتر عزيزن و در ضمن شخصيتمم برام خيلي مهمه. با اين القاب بچه گونه خداحافظي کن خانوم کوچولو. گرفتي مطلب و؟!
داشتم سکته مي کردم. قلبم عين قلب يه بچه کوچولوي بي پناه مي کوفت. وقتي نگاهم و ديد، دستش و کشيد عقب و از جا بلند شد. شايد فهميده بود دارم سکته مي کنم و الانه که بمونم روي دستش. بدون اين که حرفي بزنه، از اتاق رفت بيرون. مشتم و کوبيدم روي تخت:
- کثافت عوضي! آشغال الدنگ. به خدا آرتان موهات و از ته مي تراشم، کچلت مي کنم، مي زنمت، ، آبروت و مي برم، نکبت بي شعــــور.
با صداي در از جا پريدم. آرتان با لبخند وارد شد و گفت:
- اگه از فحش دادن خسته شدي پاشو بريم پايين. درست نيست من تنها برم.
زل زدم توي چشماش، نفسام با خشم مي اومدن و مي رفتن. آرتان گفت:
- اوه ترسيدم! به هيچکس اين جوري نگاه نکن خواهشا، يه وقت سکته مي کنه.
به دنبال اين حرف غش غش خنديد. ديگه تحمل نداشتم جايي که اونم هست بايستم. سريع از اتاق خارج شدم و بدو بدو از پله ها رفتم پايين. ناخن هام و محکم توي دستم فرو مي کردم که گريه ام نگيره. چه آشغالي بود آرتان! آشغال تر از اوني که فکرش و مي کردم.
وقتي وارد جمع شديم، نگاه همه به سمت ما کشيده شد. نگاه بابا اين قدر مشتاق بود که فهميدم هيچ مشکلي وجود نداره و نقشه ام واقعا گرفته. از ته دل، دلم مي خواست جواب منفي بدم و پوز آرتان و به خاک بمالم، ولي اين جوري همه ي نقشه هام نقش بر آب مي شد. بابا دست من و گرفت و گفت:
- خب دخترم چي شد؟
شونه اي بالا انداختم و گفتم:
- بايد فکر کنم.
- من؟ هي... هيچي!
فشار دستش بيشتر شد و گفت:
- ترسا خوب گوش کن ببين چي مي گم. توهين به من بکني نکردي! نه به من، نه به خوانواده ام. اين و بدون که اونا از جونم برام بيشتر عزيزن و در ضمن شخصيتمم برام خيلي مهمه. با اين القاب بچه گونه خداحافظي کن خانوم کوچولو. گرفتي مطلب و؟!
داشتم سکته مي کردم. قلبم عين قلب يه بچه کوچولوي بي پناه مي کوفت. وقتي نگاهم و ديد، دستش و کشيد عقب و از جا بلند شد. شايد فهميده بود دارم سکته مي کنم و الانه که بمونم روي دستش. بدون اين که حرفي بزنه، از اتاق رفت بيرون. مشتم و کوبيدم روي تخت:
- کثافت عوضي! آشغال الدنگ. به خدا آرتان موهات و از ته مي تراشم، کچلت مي کنم، مي زنمت، ، آبروت و مي برم، نکبت بي شعــــور.
با صداي در از جا پريدم. آرتان با لبخند وارد شد و گفت:
- اگه از فحش دادن خسته شدي پاشو بريم پايين. درست نيست من تنها برم.
زل زدم توي چشماش، نفسام با خشم مي اومدن و مي رفتن. آرتان گفت:
- اوه ترسيدم! به هيچکس اين جوري نگاه نکن خواهشا، يه وقت سکته مي کنه.
به دنبال اين حرف غش غش خنديد. ديگه تحمل نداشتم جايي که اونم هست بايستم. سريع از اتاق خارج شدم و بدو بدو از پله ها رفتم پايين. ناخن هام و محکم توي دستم فرو مي کردم که گريه ام نگيره. چه آشغالي بود آرتان! آشغال تر از اوني که فکرش و مي کردم.
وقتي وارد جمع شديم، نگاه همه به سمت ما کشيده شد. نگاه بابا اين قدر مشتاق بود که فهميدم هيچ مشکلي وجود نداره و نقشه ام واقعا گرفته. از ته دل، دلم مي خواست جواب منفي بدم و پوز آرتان و به خاک بمالم، ولي اين جوري همه ي نقشه هام نقش بر آب مي شد. بابا دست من و گرفت و گفت:
- خب دخترم چي شد؟
شونه اي بالا انداختم و گفتم:
- بايد فکر کنم.
۲.۱k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.