رمان مافیای من فصل ۱ عشق یا نفرت قسمت ۱۷
________________
ویو ا/ت
بعدش رفت دوتا میله فلزی برداشت و گذاشت تو کوره ی کوچیکی که اونجا بود و بعدش اومد سراغ من تا میخوردم زدم ولی دیگه عادت کردم این چند روز اینقدر منو زده عادت کردم بعدش دیدم رفت سمت اون میله و داشت به سمتم میومد 😱
کوک: فکر کنم ایندفعه یادت میمونه مگه نه؟
ا/ت: ن...نه خواهش میکنم من کاری نکردم دوربین نبود اونجا خواهش میکنم(گریه)
کوک: از شانست نبوده دقیقا جایی رفتی که دوربین نباشه
و اینو گفت و اون میله فلزی رو گذاشت رو بدنم آتیش گرفتم
ا/ت: نهههه نکن خواهش میکنم(گریه و داد)
کلا جون از بدنم رفت بعدش رفت سراغ اون یکی میله و میله قبلی رو دوباره گذاشت تو کوره و همینکارو کرد😭
ا/ت:خ....وا....هش م....یک...نم(گرفته)
ولی مگه به حرفم گوش میداد ۶ بار انجام داد که دیگه بدنم هیچی رو حس نمیکرد (رو پاهاش و دست هاش پشت و جلوش)
هیچ جونی نداشتم که گفت
کوک: بلند شو یه آب به بدنت بزن کلا خونی بعدشم برگرد سراغ کارت
آخه یه نفر چقدر سنگدل میتونه باشه؟
ا/ت: .چ....شم
با هر بدبختی که بود لباسام رو پوشیدم و رفتم بالا یه دوش سریع گرفتم و آمدم پایین و شروع به کار کردن کردم که دوباره این یونا اومد
یونا: سلاممم ببینم نگاه نگاه چرا آخه اینطوری میکنی که اینجوری تنبیه بشی(به خدا میخوام گیرش بیارم جرواجرش کنم😊🗡)
ا/ت: هعی نمیدونم چی بگم بهتر نیست برگردیم سرکارمون؟
یونا: موافقم پس فعلا بای بای
ا/ت: خداحافظ
ایی بلاخره راحتم گذاشت دیگه سراغم نیومد منم با خیال راحت کار هام رو انجام دادم ساعت ۷ بود که زنگ در خورد اجوما رفت در رو باز کرد دوتا از رفیقای کوک بود اونا شب موندن منم داشتم میرفتم که کوک دستم رو گرفت و گفت : بهتره فردا هیچ اشتباهی نکنی اینا تا فردا اینجان
ا/ت: چ...چشم
و بعدش رفتم اتاقم و خوابیدم
ویو ا/ت
بعدش رفت دوتا میله فلزی برداشت و گذاشت تو کوره ی کوچیکی که اونجا بود و بعدش اومد سراغ من تا میخوردم زدم ولی دیگه عادت کردم این چند روز اینقدر منو زده عادت کردم بعدش دیدم رفت سمت اون میله و داشت به سمتم میومد 😱
کوک: فکر کنم ایندفعه یادت میمونه مگه نه؟
ا/ت: ن...نه خواهش میکنم من کاری نکردم دوربین نبود اونجا خواهش میکنم(گریه)
کوک: از شانست نبوده دقیقا جایی رفتی که دوربین نباشه
و اینو گفت و اون میله فلزی رو گذاشت رو بدنم آتیش گرفتم
ا/ت: نهههه نکن خواهش میکنم(گریه و داد)
کلا جون از بدنم رفت بعدش رفت سراغ اون یکی میله و میله قبلی رو دوباره گذاشت تو کوره و همینکارو کرد😭
ا/ت:خ....وا....هش م....یک...نم(گرفته)
ولی مگه به حرفم گوش میداد ۶ بار انجام داد که دیگه بدنم هیچی رو حس نمیکرد (رو پاهاش و دست هاش پشت و جلوش)
هیچ جونی نداشتم که گفت
کوک: بلند شو یه آب به بدنت بزن کلا خونی بعدشم برگرد سراغ کارت
آخه یه نفر چقدر سنگدل میتونه باشه؟
ا/ت: .چ....شم
با هر بدبختی که بود لباسام رو پوشیدم و رفتم بالا یه دوش سریع گرفتم و آمدم پایین و شروع به کار کردن کردم که دوباره این یونا اومد
یونا: سلاممم ببینم نگاه نگاه چرا آخه اینطوری میکنی که اینجوری تنبیه بشی(به خدا میخوام گیرش بیارم جرواجرش کنم😊🗡)
ا/ت: هعی نمیدونم چی بگم بهتر نیست برگردیم سرکارمون؟
یونا: موافقم پس فعلا بای بای
ا/ت: خداحافظ
ایی بلاخره راحتم گذاشت دیگه سراغم نیومد منم با خیال راحت کار هام رو انجام دادم ساعت ۷ بود که زنگ در خورد اجوما رفت در رو باز کرد دوتا از رفیقای کوک بود اونا شب موندن منم داشتم میرفتم که کوک دستم رو گرفت و گفت : بهتره فردا هیچ اشتباهی نکنی اینا تا فردا اینجان
ا/ت: چ...چشم
و بعدش رفتم اتاقم و خوابیدم
۸.۰k
۱۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.