گس لایتر / پارت ۶۰
از زبان جونگکوک:
بهش شب بخیر گفتیم... رفت اتاقشون...
بایول هم کمی حالش خوب نبود... بعد از مهمونی گفت که کمی بی حال شده و میره صورتشو بشوره و کیفشو برداره تا برگردیم خونه...
از زبان نایون:
خدمه مشغول تمیز کردن سالن اصلی خونه بودن... جونگکوک توی اتاق نشیمن دوم که کوچیکتر بود نشسته بود... فقط آباژوری که کنارش بود روشن بود... توی نور کم... تنهایی نشسته بود...و مشتش رو تکیه گاه سرش کرده بود... رفتم پیشش...
کنارش روی مبل نشستم... گفت: بایول نیومد بریم؟
نایون: هنوز نه...
جونگکوک؟
-بله؟
نایون: تو به بایول علاقه نداری؟...
جونگکوک با شنیدن سوالم شوک شد... سرشو برگردوند و به پشت سرش نگاه کرد تا مطمئن بشه کسی نیست... بعد گفت: چرا اینو میپرسین؟
نایون: هیچی!... فراموشش کن!... فقط از حرکت بورام جا خوردم باعث شده اینطوری صحبت کنم....
از روی مبل پاشدم که برم... جونگکوک با صدایی که از ته حنجرش آزاد میشد گفت: اوما...
من دارم دوتا زن رو تحمل میکنم... یکی رو بخاطر اهدافم... یکی دیگه رو برای کمک به درمانم!... تا وقتیکه این دلایل سر جاشون هستن اون دو نفرم هستن... اما بعدش!...
با شنیدن چنین جواب غیر منتظره و بی رحمانه ای از جونگکوک قلبم به درد اومد!... دوباره کنارش نشستم... چشمامو رو هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم... گفتم: پسرم... بورام جای خود داره... ولی چطور میتونی اینطوری درباره بایول اینطوری حرف بزنی؟... منو نامو همیشه عاشق هم بودیم... همیشه با هم خوب بودیم... بهت محبت کردیم... تو چرا اینطوری شدی؟... علت اختلالت چیه؟ علت اینکه با بایول سردی چیه؟...
جونگکوک یه دفعه به سمتم برگشت... توی نگاهش خشم و اندوه همزمان دیده میشد... توی چشمام زل زد و گفت: اومااا... نمیدونین چرا اینطوری شدم؟... راس میگین... شما عاشق هم بودین... منو هم دوست داشتین... اما توی هفته چند روزشو من پیشتون بودم؟... چقدشو برام وقت میذاشتین؟ فقط یک روز آخر هفته رو با شما بودم... من از وقتیکه یادم میاد با مادربزرگ زندگی کردم... تو و آبا همیشه سرکار بودین...
صبح وقتی هنوز خواب بودم منو میبردین پیشش... شبا هم وقتی برمیگشتین که خوابم برده بود... تمام روز رو چشم انتظارتون بودم... از بس دلتنگتون بودم خسته شدم... بلاخره یه روز تصمیم گرفتم خونه و خونواده برام بی اهمیت بشه... باورتون میشه؟ حتی وقتی ایم داجونگ به بایول محبت میکنه بهشون حسادت میکنم... حتی اون لحظات از بایول بدم میاد... و این بخاطر شماس!... اینا رو هیچوقت نگفتم چون نمیخواستم مرورشون کنم و حالم بد بشه... و میدونستم گفتنشون به شما فایده ای نداره... ولی اینو فراموش نکنین... مقصر اشتباهات و رفتار بد الان من شمایین!!...
از حرفای جونگکوک بی اختیار اشک از چشمام سرازیر شد... بغضی که هیچوقت به چشم ندیده بودم رو امشب ازش دیدم...
بهش شب بخیر گفتیم... رفت اتاقشون...
بایول هم کمی حالش خوب نبود... بعد از مهمونی گفت که کمی بی حال شده و میره صورتشو بشوره و کیفشو برداره تا برگردیم خونه...
از زبان نایون:
خدمه مشغول تمیز کردن سالن اصلی خونه بودن... جونگکوک توی اتاق نشیمن دوم که کوچیکتر بود نشسته بود... فقط آباژوری که کنارش بود روشن بود... توی نور کم... تنهایی نشسته بود...و مشتش رو تکیه گاه سرش کرده بود... رفتم پیشش...
کنارش روی مبل نشستم... گفت: بایول نیومد بریم؟
نایون: هنوز نه...
جونگکوک؟
-بله؟
نایون: تو به بایول علاقه نداری؟...
جونگکوک با شنیدن سوالم شوک شد... سرشو برگردوند و به پشت سرش نگاه کرد تا مطمئن بشه کسی نیست... بعد گفت: چرا اینو میپرسین؟
نایون: هیچی!... فراموشش کن!... فقط از حرکت بورام جا خوردم باعث شده اینطوری صحبت کنم....
از روی مبل پاشدم که برم... جونگکوک با صدایی که از ته حنجرش آزاد میشد گفت: اوما...
من دارم دوتا زن رو تحمل میکنم... یکی رو بخاطر اهدافم... یکی دیگه رو برای کمک به درمانم!... تا وقتیکه این دلایل سر جاشون هستن اون دو نفرم هستن... اما بعدش!...
با شنیدن چنین جواب غیر منتظره و بی رحمانه ای از جونگکوک قلبم به درد اومد!... دوباره کنارش نشستم... چشمامو رو هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم... گفتم: پسرم... بورام جای خود داره... ولی چطور میتونی اینطوری درباره بایول اینطوری حرف بزنی؟... منو نامو همیشه عاشق هم بودیم... همیشه با هم خوب بودیم... بهت محبت کردیم... تو چرا اینطوری شدی؟... علت اختلالت چیه؟ علت اینکه با بایول سردی چیه؟...
جونگکوک یه دفعه به سمتم برگشت... توی نگاهش خشم و اندوه همزمان دیده میشد... توی چشمام زل زد و گفت: اومااا... نمیدونین چرا اینطوری شدم؟... راس میگین... شما عاشق هم بودین... منو هم دوست داشتین... اما توی هفته چند روزشو من پیشتون بودم؟... چقدشو برام وقت میذاشتین؟ فقط یک روز آخر هفته رو با شما بودم... من از وقتیکه یادم میاد با مادربزرگ زندگی کردم... تو و آبا همیشه سرکار بودین...
صبح وقتی هنوز خواب بودم منو میبردین پیشش... شبا هم وقتی برمیگشتین که خوابم برده بود... تمام روز رو چشم انتظارتون بودم... از بس دلتنگتون بودم خسته شدم... بلاخره یه روز تصمیم گرفتم خونه و خونواده برام بی اهمیت بشه... باورتون میشه؟ حتی وقتی ایم داجونگ به بایول محبت میکنه بهشون حسادت میکنم... حتی اون لحظات از بایول بدم میاد... و این بخاطر شماس!... اینا رو هیچوقت نگفتم چون نمیخواستم مرورشون کنم و حالم بد بشه... و میدونستم گفتنشون به شما فایده ای نداره... ولی اینو فراموش نکنین... مقصر اشتباهات و رفتار بد الان من شمایین!!...
از حرفای جونگکوک بی اختیار اشک از چشمام سرازیر شد... بغضی که هیچوقت به چشم ندیده بودم رو امشب ازش دیدم...
۱۵.۰k
۲۲ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.