فیک تهیونگ پارت ۳۰
از زبان ا/ت
جیمین به آنسا گفت : اون خانمی که پشتت موندن کی هستن؟
آنسا گفت : شما باید بشناسیدش
از جلوم رفت کنار
چشمام رو بسته بودم یهو جیمین بلند گفت : ا/ت جونم برگشتییییی
آروم چشمام رو باز کردم و با صورته ضایع شدم یه لبخنده مصنوعی زدم و برای جیمین دست تکون دادم
جونگ کوک گفت : دلمون برات تنگ شده بود
آنسا گفت : شماها همدیگه رو میشناسین ؟
جیمین گفت : بله که میشناسیم..اولین دوستای ا/ت ما هستیم
تهیونگ دیدم که اصلا توجهی نمیکرد...با دیدنش ناراحت شدم بلند شد و از دست آنسا گرفت بدون نگاه به من با آنسا رفت یه اشک مزخرف از چشمم افتاد اما زود پاکش کردم
جیمین اومد و از دستم گرفت و نشوندم و گفت : خب این چند ماه چطور بود
یکمی باهم حرف زدیم
گفتم : خیلی خستم...میخوام چند روز از همه چیز و همه جا دور باشم
جونگ کوک گفت : نظرتون چیه بریم ایران ؟
جین گفت : فکره بدی نیست باهم بریم
جیمین هم گفت : منم خیلی دوست دارم برم...اما ممکنه خانواده ا/ت متوجه ماها بشن
گفتم : نگران نباش... درسته برادرم یه آدم معروفه و همه جا یه دوربین پشتمون هست اما اگر احتیاط کنیم کسی چیزی نمیفهمه
جونگ کوک بلند شد و گفت : پس همه چیز حله ؟ گفتیم بلهههه
همگی خندیدیم
جونگ کوک گفت: به همه زنگ میزنم امشب جمع بشن تو خونه تو گفتم : خیلی خب
( ساعت ۸ شب )
از زبان ا/ت
کلی خوراکی آماده کرده بودم
زنگ در زده شد رفتم باز کردم...عه آنسا بود اومد تو گفت : سلام مهمون نمیخوای گفتم : خوش اومدی
از سر تا پا نگام کرد و گفت : منتظره کسی بودی
گفتم : آره بچه ها قرار بود بیان برای یه مسافرت برنامهریزی کنیم...خوب شد تو هم اومدی
زنگ در دوباره زده شد گفتم : فکر کنم خودشونن
رفتم باز کردم خودشون بودن اما...تهیونگ هم اومده بود چه عجب.
همگی نشستیم دوره میز تهیونگ روبه رویه من کناره آنسا نشست
بعد از اینکه برگشتم برای اولین بار بهم نگاه کرد منم نمیتونستم نگاهم رو ازش بگیرم
همه سکوت کرده بودن که این سکوت توسط آنسا شکست
همه برنامه هامون رو گفتیم و قرار شد آخره هفته بریم
جیمین به آنسا گفت : اون خانمی که پشتت موندن کی هستن؟
آنسا گفت : شما باید بشناسیدش
از جلوم رفت کنار
چشمام رو بسته بودم یهو جیمین بلند گفت : ا/ت جونم برگشتییییی
آروم چشمام رو باز کردم و با صورته ضایع شدم یه لبخنده مصنوعی زدم و برای جیمین دست تکون دادم
جونگ کوک گفت : دلمون برات تنگ شده بود
آنسا گفت : شماها همدیگه رو میشناسین ؟
جیمین گفت : بله که میشناسیم..اولین دوستای ا/ت ما هستیم
تهیونگ دیدم که اصلا توجهی نمیکرد...با دیدنش ناراحت شدم بلند شد و از دست آنسا گرفت بدون نگاه به من با آنسا رفت یه اشک مزخرف از چشمم افتاد اما زود پاکش کردم
جیمین اومد و از دستم گرفت و نشوندم و گفت : خب این چند ماه چطور بود
یکمی باهم حرف زدیم
گفتم : خیلی خستم...میخوام چند روز از همه چیز و همه جا دور باشم
جونگ کوک گفت : نظرتون چیه بریم ایران ؟
جین گفت : فکره بدی نیست باهم بریم
جیمین هم گفت : منم خیلی دوست دارم برم...اما ممکنه خانواده ا/ت متوجه ماها بشن
گفتم : نگران نباش... درسته برادرم یه آدم معروفه و همه جا یه دوربین پشتمون هست اما اگر احتیاط کنیم کسی چیزی نمیفهمه
جونگ کوک بلند شد و گفت : پس همه چیز حله ؟ گفتیم بلهههه
همگی خندیدیم
جونگ کوک گفت: به همه زنگ میزنم امشب جمع بشن تو خونه تو گفتم : خیلی خب
( ساعت ۸ شب )
از زبان ا/ت
کلی خوراکی آماده کرده بودم
زنگ در زده شد رفتم باز کردم...عه آنسا بود اومد تو گفت : سلام مهمون نمیخوای گفتم : خوش اومدی
از سر تا پا نگام کرد و گفت : منتظره کسی بودی
گفتم : آره بچه ها قرار بود بیان برای یه مسافرت برنامهریزی کنیم...خوب شد تو هم اومدی
زنگ در دوباره زده شد گفتم : فکر کنم خودشونن
رفتم باز کردم خودشون بودن اما...تهیونگ هم اومده بود چه عجب.
همگی نشستیم دوره میز تهیونگ روبه رویه من کناره آنسا نشست
بعد از اینکه برگشتم برای اولین بار بهم نگاه کرد منم نمیتونستم نگاهم رو ازش بگیرم
همه سکوت کرده بودن که این سکوت توسط آنسا شکست
همه برنامه هامون رو گفتیم و قرار شد آخره هفته بریم
۱۱۰.۰k
۲۳ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.