پارت 29
پارت 29
#قاتل_من
کوک: حالت خوبه ؟ چیزیت شده؟
ا/ت : اره خوبم بزار یکم بشینم مطمئنم بهتر میشم...
کوک: باشه اینجا بشین برات آب بیارم....
کوک: ا/ت بگیر آب بخور...
ا/ت: ممنونم
کوک: خواهش
_راوی_
تهیونگ داشت بادختر عموش حرف میزد ولی نگاه هاش به سمت ا/ت بود...
رونیکا: تهیونگ... تهیونگ باتوام به چی نگاه میکنی؟
تهیونگ:هیچی داشتم چک میکردم چیزی کم نباشه...
رونیکا : ک اینطور میای باهم امشب و برقصیم؟
تهیونگ: حتما...من یه لحظه کار دارم باید برم
رونیکا ک متوجه شد تهیونگ به ا/ت نگاه میکرد دستی به موهاش زد و باچشم غره نزدیک ا/ت شد
رونیکا: سلام خوبی؟
ا/ت : سلام مرسی
رونیکا : تو همون خدمتکار جدید عمارتی ؟
ا/ت: خ..خب..چیزه...من..من..
کوک: نه اون دستیارمه شریک کاریمه...
رونیکا با(نیشخند) ک اینطور موفق باشید....
کوک: پوکر در حال لیسیدن لباش..
ا/ت : چرا حقیقتو نگفتی چرا بش دروغ گفتی من خدمتکارم.. مگ بیشتر از اینه؟
کوک: الان وقتش نیست ا/ت تمومش کن...
_راوی_
همه روی میزا نشستن وقت رقص زوجا بود دونفره می رقصیدن...هر کدوم دوست دخترشو یا زنشو میگرفت و میرفتن وسط باهم می رقصیدن....رونیکا نزدیک تهیونگ شد و بهش گفت آماده ای برقصیم تهیونگ حرف رونیکا رو پیچوند
و از کنارش رد شد که باعث عصبانیت شدید رونیکا شد..فک کرده بود تهیونگ به ا/ت حس داره و خوشش نمیاد باهاش برقصه ک مبادا ا/ت ببینه و ناراحت بشه... رونیکا به ا/ت با تنفر نگاه کرد و روی صندلی نشست و شیشه ویسکی رو برداشت و سر کشید...که اینقد خورد که مست روی میز افتاد...
تهیونگ این وسط اصلا آروم و قرار نداشت و انگار از چیزی حسابی ناراحته...
همه مشغول رقصیدن بودند که ا/ت با ذوق نگاه میکرد و لذت میبرد...
تهیونگ روی یکی از صندلیا نشست و پا رو پا گذاشت...و با صورت عصبانی به اطراف نگاه میکرد...
که یدفعه رونیکا با حالت مستی از سر جاش بلند شود از سالن بیرون رف...
تهیونگ: یک ساعتی میشه ک رونیکا نیومده مثلا کجا رفته اون دختررر...
از سر جام بلند شم و دنبال رونیکا رفتم...
تهیونگ دنبال دختر عموش رفت که ببینه کجا رفته ک با چیزی ک دید عصبانی و رگ گردنش متورم شد دختر عموش در حال لب گرفتن با یه پسر دیگه دید...رونیکا با دیدن تهیونگ به منو و من افتاد وشروع کرد به گریه و التماس...تهیونگ نزدیک پسره شد و مشتی تو دهنش خوابوند و شروع کرد به لگد زدنش اینقد محکم میزد ک ممکن بود هر لحظه بمیره...برگشت و به بادیگارداش گف اونو ببرن و ببندن و در حد مرگ کتکش بزنن...
تهیونگ: تو اینجا چیکار میکردی هرزه هااا
رونیکا: ب..ب..بخشیدد...
قبل از اینکه حرفشو کامل کنه تهیونگ سیلی بهش میزنه ک رو زمین میوفته...
تهیونگ: پدر بزرگم میدونه تو چ هرزه ی هستی میخواد تو رو ب عنوان همسر بهم بدن...هاااا
رونیکا: باگریه غلط کردم بچه گی کردم منو ببخشید به بابام و بابا بزرگم چیزی نگو منو میکشن....
تهیونگ: بخدا قسم اگ الان مهمونا اینجا نبودن نمیذاشتم از این عمارت زنده بری بیرون از جلو چشام گمشو با(داد)
#قاتل_من
کوک: حالت خوبه ؟ چیزیت شده؟
ا/ت : اره خوبم بزار یکم بشینم مطمئنم بهتر میشم...
کوک: باشه اینجا بشین برات آب بیارم....
کوک: ا/ت بگیر آب بخور...
ا/ت: ممنونم
کوک: خواهش
_راوی_
تهیونگ داشت بادختر عموش حرف میزد ولی نگاه هاش به سمت ا/ت بود...
رونیکا: تهیونگ... تهیونگ باتوام به چی نگاه میکنی؟
تهیونگ:هیچی داشتم چک میکردم چیزی کم نباشه...
رونیکا : ک اینطور میای باهم امشب و برقصیم؟
تهیونگ: حتما...من یه لحظه کار دارم باید برم
رونیکا ک متوجه شد تهیونگ به ا/ت نگاه میکرد دستی به موهاش زد و باچشم غره نزدیک ا/ت شد
رونیکا: سلام خوبی؟
ا/ت : سلام مرسی
رونیکا : تو همون خدمتکار جدید عمارتی ؟
ا/ت: خ..خب..چیزه...من..من..
کوک: نه اون دستیارمه شریک کاریمه...
رونیکا با(نیشخند) ک اینطور موفق باشید....
کوک: پوکر در حال لیسیدن لباش..
ا/ت : چرا حقیقتو نگفتی چرا بش دروغ گفتی من خدمتکارم.. مگ بیشتر از اینه؟
کوک: الان وقتش نیست ا/ت تمومش کن...
_راوی_
همه روی میزا نشستن وقت رقص زوجا بود دونفره می رقصیدن...هر کدوم دوست دخترشو یا زنشو میگرفت و میرفتن وسط باهم می رقصیدن....رونیکا نزدیک تهیونگ شد و بهش گفت آماده ای برقصیم تهیونگ حرف رونیکا رو پیچوند
و از کنارش رد شد که باعث عصبانیت شدید رونیکا شد..فک کرده بود تهیونگ به ا/ت حس داره و خوشش نمیاد باهاش برقصه ک مبادا ا/ت ببینه و ناراحت بشه... رونیکا به ا/ت با تنفر نگاه کرد و روی صندلی نشست و شیشه ویسکی رو برداشت و سر کشید...که اینقد خورد که مست روی میز افتاد...
تهیونگ این وسط اصلا آروم و قرار نداشت و انگار از چیزی حسابی ناراحته...
همه مشغول رقصیدن بودند که ا/ت با ذوق نگاه میکرد و لذت میبرد...
تهیونگ روی یکی از صندلیا نشست و پا رو پا گذاشت...و با صورت عصبانی به اطراف نگاه میکرد...
که یدفعه رونیکا با حالت مستی از سر جاش بلند شود از سالن بیرون رف...
تهیونگ: یک ساعتی میشه ک رونیکا نیومده مثلا کجا رفته اون دختررر...
از سر جام بلند شم و دنبال رونیکا رفتم...
تهیونگ دنبال دختر عموش رفت که ببینه کجا رفته ک با چیزی ک دید عصبانی و رگ گردنش متورم شد دختر عموش در حال لب گرفتن با یه پسر دیگه دید...رونیکا با دیدن تهیونگ به منو و من افتاد وشروع کرد به گریه و التماس...تهیونگ نزدیک پسره شد و مشتی تو دهنش خوابوند و شروع کرد به لگد زدنش اینقد محکم میزد ک ممکن بود هر لحظه بمیره...برگشت و به بادیگارداش گف اونو ببرن و ببندن و در حد مرگ کتکش بزنن...
تهیونگ: تو اینجا چیکار میکردی هرزه هااا
رونیکا: ب..ب..بخشیدد...
قبل از اینکه حرفشو کامل کنه تهیونگ سیلی بهش میزنه ک رو زمین میوفته...
تهیونگ: پدر بزرگم میدونه تو چ هرزه ی هستی میخواد تو رو ب عنوان همسر بهم بدن...هاااا
رونیکا: باگریه غلط کردم بچه گی کردم منو ببخشید به بابام و بابا بزرگم چیزی نگو منو میکشن....
تهیونگ: بخدا قسم اگ الان مهمونا اینجا نبودن نمیذاشتم از این عمارت زنده بری بیرون از جلو چشام گمشو با(داد)
۸.۹k
۲۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.