فیک تهیونگ«عشق و موهبت» p3
*از زبان می چا*
با صدای جیغ بونگ چا بیدار شدم...
می چا: چته مثل خروس صبح گاهی رو سرمی ها؟
بونگ چا: اونی، از بس این ساعت زنگ خورد داغون شد خوو!
می چا: چییییی؟ واییی نه الان دیرم میشهههه!!!
بونگ چا: چی... آیییی یوااااش!
می چا: دیرم شدددد!! بجنب اون کت رو بهم بده.... بجنب دیگهههه!!
بونگ چا: باشه بیا.... من میرم پایبن.. منتظرتیم زود بیا....
*از زبان بونگ چا*
از اتاق اونی خارج شدم... دیدم انگار تهیونگ شی هم بیرون نیومده... گفتم شاید هنوز خواب باشه.. پس در زدم ولی برخلاف انتظارم جواب داد...
تهیونگ: بله؟
بونگ چا: ببخشید تهیونگ شی فکر کردم خوابین برای همین خواستم بیدارتون کنم اما خوب بیدار بودین! ما پایین در سالن اصلی منتظرتونیم
تهیونگ: خیلی ممنون الان میام!
*از زبان می چا*
لباسمو پوشیدم و خودمو آماده کردم و خیلی با شخصیت از اتاق خارج شدم... همراه با من تهیونگ هم خارج شد و چشم تو چشم شدیم به مدت 4ثانیه به هم خیره شده بودیم و بعد به خودمون اومدیم سلام کردیم و رفتیم سمت راه پله....
*از زبان تهیونگ*
از اتاق زدم بیرون، همزمان با من می چا هم زد بیرون... نمیدونم چی تو چشماش بود که منو به خودش جذب کرد.... اون چشمای سیاه سیاهش مثل یه الماس بود...یه الماس سیاه درخشان... به خودمون اومدیم رفتیم پایین توی سالن اصلی همه سر میز بودن... رفتم کنار مادر ایستادم...
یوجین: اوه پسر خوشگلمو نگاه کن...
و کرواتمو درست کرد و گفت
یوجین: این جلسه رو تکمیل کن... متحدشون کن سایمون«سایمون لقب تهیونگه»
تهیونگ: چشم خانم!
*از زبان می چا*نشسته بودیم سر میز که یهو پدربزرگ تشریف آوردن و کنار چوی یوجین نشست
پدربزرگ: بنظرم یه پارتی به عنوان چشن عروسیمون خیلی خوب باشه... نظرت چیه یوجین؟
یوجین: خوبه یه پارتی بی نقص برای امشب!
می چا: چی امشب.. ولی پدربزرگ من سرم شلوغه!
پدربزرگ: خوب کاراتث برای فردا بزار... ولی ماموریتت رو همین امروز انجام بده! یونگ
یونگ: بله قربان!
پدربزرگ: امروز خانم جوان رو به پایگاه برسون، بعدم ببرش تا یه لباس عالی بخره و برش گردون... و مثل همیشه حواست بهش باشه.. فهمیدی که چی گفتم؟
یونگ: بله آقا
ساعتم زنگ خورد بلند شدم و
گفتم: وقت رفتنه.. یونگ بلند شو بریم!
یونگ: چشم خانم... از اینطرف
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت جلسه ای که توی پایگاهه
با صدای جیغ بونگ چا بیدار شدم...
می چا: چته مثل خروس صبح گاهی رو سرمی ها؟
بونگ چا: اونی، از بس این ساعت زنگ خورد داغون شد خوو!
می چا: چییییی؟ واییی نه الان دیرم میشهههه!!!
بونگ چا: چی... آیییی یوااااش!
می چا: دیرم شدددد!! بجنب اون کت رو بهم بده.... بجنب دیگهههه!!
بونگ چا: باشه بیا.... من میرم پایبن.. منتظرتیم زود بیا....
*از زبان بونگ چا*
از اتاق اونی خارج شدم... دیدم انگار تهیونگ شی هم بیرون نیومده... گفتم شاید هنوز خواب باشه.. پس در زدم ولی برخلاف انتظارم جواب داد...
تهیونگ: بله؟
بونگ چا: ببخشید تهیونگ شی فکر کردم خوابین برای همین خواستم بیدارتون کنم اما خوب بیدار بودین! ما پایین در سالن اصلی منتظرتونیم
تهیونگ: خیلی ممنون الان میام!
*از زبان می چا*
لباسمو پوشیدم و خودمو آماده کردم و خیلی با شخصیت از اتاق خارج شدم... همراه با من تهیونگ هم خارج شد و چشم تو چشم شدیم به مدت 4ثانیه به هم خیره شده بودیم و بعد به خودمون اومدیم سلام کردیم و رفتیم سمت راه پله....
*از زبان تهیونگ*
از اتاق زدم بیرون، همزمان با من می چا هم زد بیرون... نمیدونم چی تو چشماش بود که منو به خودش جذب کرد.... اون چشمای سیاه سیاهش مثل یه الماس بود...یه الماس سیاه درخشان... به خودمون اومدیم رفتیم پایین توی سالن اصلی همه سر میز بودن... رفتم کنار مادر ایستادم...
یوجین: اوه پسر خوشگلمو نگاه کن...
و کرواتمو درست کرد و گفت
یوجین: این جلسه رو تکمیل کن... متحدشون کن سایمون«سایمون لقب تهیونگه»
تهیونگ: چشم خانم!
*از زبان می چا*نشسته بودیم سر میز که یهو پدربزرگ تشریف آوردن و کنار چوی یوجین نشست
پدربزرگ: بنظرم یه پارتی به عنوان چشن عروسیمون خیلی خوب باشه... نظرت چیه یوجین؟
یوجین: خوبه یه پارتی بی نقص برای امشب!
می چا: چی امشب.. ولی پدربزرگ من سرم شلوغه!
پدربزرگ: خوب کاراتث برای فردا بزار... ولی ماموریتت رو همین امروز انجام بده! یونگ
یونگ: بله قربان!
پدربزرگ: امروز خانم جوان رو به پایگاه برسون، بعدم ببرش تا یه لباس عالی بخره و برش گردون... و مثل همیشه حواست بهش باشه.. فهمیدی که چی گفتم؟
یونگ: بله آقا
ساعتم زنگ خورد بلند شدم و
گفتم: وقت رفتنه.. یونگ بلند شو بریم!
یونگ: چشم خانم... از اینطرف
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت جلسه ای که توی پایگاهه
۶.۰k
۳۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.