انتقام! p ¹
.
.
.
به جای نامعلومی میدوییدم...
اشکام کل صورتمو خیس کرده بودن... دستم رو اصلا نمیتونستم تکون بدم.. فقط یادم بود مامانم گفت : برو.. اینجا نمون!
بلاخره رسیدم به ایستگاه پلیس. همه به سمتم اومدن و من بیهوش شدم... من فقط چهار سالم بود!
ویو ات*
من پارک ا.ت هستم...
الان ۲۳ سالمه و بزرگ ترین زن مافیام...
خاطره ای که گفتم زمان چهار سالگیم بود که دشمن پدرم یعنی کیم جونگایل"(کمبود اسم😂)
به عمارتمون حمله کردن اونها
میدونستن ما اونروز هیچ نیرویی نداشتیم و بادیگاردا مرخصی بودن..
شما جای من بودید انتقام نمیگرفتید؟
اون الان یه پسر داره به اسم کیم نامجون!
اون پدر پیر خرفتش داره میمیره..
بهترین زمان حمله هست!
پایان ویو ا.ت*
ویو نامی*
مطمئنم ا.ت یادش نمیاد! ولی من همبازیش بودم!
پدرم هروقت میفهمید باهاش بازی میکردم منو کتک میزد! ولی پدر ا.ت بامن خیلی مهربون بود..
یروز پدرم تصمیم به حمله بهشون کرد... نمیتونستم جلوشونو بگیرم... ولی تونستم فراریش بدم..
من عاشقش بودم!
پایان ویو نامی*
روز مرگ پدر نامجون فرا رسیده بود..
کی فکر آینده رو میکرد؟
ا.ت: زود باشید عو*ضیا!(داد) مثل حلزونید!
همه از داد ا.ت ترسیدن..
درسته.. میخواست تو اونروز حمله کنه..
عمارت کیم هم نیروی زیادی نداشت..
ویو ا.ت*
حس خوبی به این انتقام نداشتم..
اما نظرم عوض نمیشد..
رسیدیم به عمارت شون:
⅓ شما از در پشتی حمله میکنید
بقیه تون بامن!
درست بود.. کیم نیروی زیادی نداشت..
شرایط پارت بعد:
۵ لایک.
۵ کامنت.
.
.
به جای نامعلومی میدوییدم...
اشکام کل صورتمو خیس کرده بودن... دستم رو اصلا نمیتونستم تکون بدم.. فقط یادم بود مامانم گفت : برو.. اینجا نمون!
بلاخره رسیدم به ایستگاه پلیس. همه به سمتم اومدن و من بیهوش شدم... من فقط چهار سالم بود!
ویو ات*
من پارک ا.ت هستم...
الان ۲۳ سالمه و بزرگ ترین زن مافیام...
خاطره ای که گفتم زمان چهار سالگیم بود که دشمن پدرم یعنی کیم جونگایل"(کمبود اسم😂)
به عمارتمون حمله کردن اونها
میدونستن ما اونروز هیچ نیرویی نداشتیم و بادیگاردا مرخصی بودن..
شما جای من بودید انتقام نمیگرفتید؟
اون الان یه پسر داره به اسم کیم نامجون!
اون پدر پیر خرفتش داره میمیره..
بهترین زمان حمله هست!
پایان ویو ا.ت*
ویو نامی*
مطمئنم ا.ت یادش نمیاد! ولی من همبازیش بودم!
پدرم هروقت میفهمید باهاش بازی میکردم منو کتک میزد! ولی پدر ا.ت بامن خیلی مهربون بود..
یروز پدرم تصمیم به حمله بهشون کرد... نمیتونستم جلوشونو بگیرم... ولی تونستم فراریش بدم..
من عاشقش بودم!
پایان ویو نامی*
روز مرگ پدر نامجون فرا رسیده بود..
کی فکر آینده رو میکرد؟
ا.ت: زود باشید عو*ضیا!(داد) مثل حلزونید!
همه از داد ا.ت ترسیدن..
درسته.. میخواست تو اونروز حمله کنه..
عمارت کیم هم نیروی زیادی نداشت..
ویو ا.ت*
حس خوبی به این انتقام نداشتم..
اما نظرم عوض نمیشد..
رسیدیم به عمارت شون:
⅓ شما از در پشتی حمله میکنید
بقیه تون بامن!
درست بود.. کیم نیروی زیادی نداشت..
شرایط پارت بعد:
۵ لایک.
۵ کامنت.
۲.۸k
۲۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.