°• ᴅʀᴀᴡɪɴɢ ɪɴ ʙʟᴏᴏᴅ •°
°• ᴅʀᴀᴡɪɴɢ ɪɴ ʙʟᴏᴏᴅ •°
ᴾ¹
از اتاق جراحی خارج شدم با استین کت سفید رنگم غرق پیشونیم رو پاک کردم پیرزن با دیدن من سریع به طرفم دوید و دستانم را گرفت و با لحن اروم و اضطراب گفت:اقای دکتر حال پسرم چطوره؟
با دیدن وضع داغون و صورت اشکی پیرزن دوتا از دستانش رو گرفتم و با لحن نسبتا ارومی لب زدم تا بتونم ارومش کنم: حال پسرتون خیلی خوبه،عمل با موفقیت به پایان رسیده
پیرزن با شنیدن حرفای پسرک اشکایش از شدت خوشحالی روی گونه هاش چکه کرد و پسر متقابلش رو در اغوشش قرار داد و لب زد: ممنونم که پسرم رو نجات دادی ،من جز پسرم کسی رو نداشتم، دستانم رو اروم در کمر پیرزن قرار دادم
فیلیکس: میتونید پسرتون رو ببینید.
پیرزن ازم تشکر کرد و از بغلم جدا شد ،به طرف اتاقم رفتم و روی صندلی سیاه رنگم نشستم و دستانم رو روی میز حلقه کردم و سرم روی دستانم قرار دادم، عمل خیلی سخت بود و خسته شده بودم،کت سفید رنگم رو دراوردم و کت چرمی مشکی رنگم را تنم کردم و از بیمارستان خارج شدم،بارون شروع به باریدن کرده بود، بوی نم نم بارون بهاری همه جارا فرا گرفته بود،از برخورد قطره های اب بر روی صورتم حس شگفت انگیزی بهم رخ میداد،قدم زدن در زیر بارون لذت بخش بود و متوجه دور شدنم از بیمارستان نشده بودم در همین حین متوجه فردی شدم که کل مسیر رو تعقیبم میکرد ،قدم های اهسته ام را به قدم های تند و سریع تغییر دادم ،بعد از طی مسافت طولانی به پشت سرم نگاه کردم و هیچکسی رو ندیدم نفس عمیقی کشیدم و سعی کردن اروم بشم که ناگهان یه مرد غول پیکر دستمالی رو روی دهنم قرار داد و خاموشی مطلق...
__________
امیدوارم خوشتون بیاد💗
ᴾ¹
از اتاق جراحی خارج شدم با استین کت سفید رنگم غرق پیشونیم رو پاک کردم پیرزن با دیدن من سریع به طرفم دوید و دستانم را گرفت و با لحن اروم و اضطراب گفت:اقای دکتر حال پسرم چطوره؟
با دیدن وضع داغون و صورت اشکی پیرزن دوتا از دستانش رو گرفتم و با لحن نسبتا ارومی لب زدم تا بتونم ارومش کنم: حال پسرتون خیلی خوبه،عمل با موفقیت به پایان رسیده
پیرزن با شنیدن حرفای پسرک اشکایش از شدت خوشحالی روی گونه هاش چکه کرد و پسر متقابلش رو در اغوشش قرار داد و لب زد: ممنونم که پسرم رو نجات دادی ،من جز پسرم کسی رو نداشتم، دستانم رو اروم در کمر پیرزن قرار دادم
فیلیکس: میتونید پسرتون رو ببینید.
پیرزن ازم تشکر کرد و از بغلم جدا شد ،به طرف اتاقم رفتم و روی صندلی سیاه رنگم نشستم و دستانم رو روی میز حلقه کردم و سرم روی دستانم قرار دادم، عمل خیلی سخت بود و خسته شده بودم،کت سفید رنگم رو دراوردم و کت چرمی مشکی رنگم را تنم کردم و از بیمارستان خارج شدم،بارون شروع به باریدن کرده بود، بوی نم نم بارون بهاری همه جارا فرا گرفته بود،از برخورد قطره های اب بر روی صورتم حس شگفت انگیزی بهم رخ میداد،قدم زدن در زیر بارون لذت بخش بود و متوجه دور شدنم از بیمارستان نشده بودم در همین حین متوجه فردی شدم که کل مسیر رو تعقیبم میکرد ،قدم های اهسته ام را به قدم های تند و سریع تغییر دادم ،بعد از طی مسافت طولانی به پشت سرم نگاه کردم و هیچکسی رو ندیدم نفس عمیقی کشیدم و سعی کردن اروم بشم که ناگهان یه مرد غول پیکر دستمالی رو روی دهنم قرار داد و خاموشی مطلق...
__________
امیدوارم خوشتون بیاد💗
۲.۲k
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.