نقاب دار مشکی
𝙗𝙡𝙖𝙘𝙠 𝙢𝙖𝙨𝙠𝙚𝙙
(𝙋𝙖𝙧𝙩 37)
ات ویو
سر چیزای مزخرف داشتیم غر میزدیم که یهو برقا رفت........
دخترا: جیغغغغ.....
ات: بسم الله الرحمن الرحیم......
یونگی: برقا رفت چرا......
جیمین: ای تف.....
ات: ( داشت میلرزید)
جونگ کوک: همگی حالتون خوبه؟....
( یونگی نور موبایلش روشن کرد و بقیه هم همینطور......)
میرا: باید یکی بری فیوز رو چک کنه.....
یونگی: جین و جیهوپ برید.....
جین: بیااااا👍🏻👍🏻
هوسوک: گمشو بابا من میترسم.....
یونگی: ای بابا....
ات: من میرم....
جیمین: تنها؟.... پس بزار....
( تا اومد بقیه حرفشو بگه....)
یونگی: ات بیا دوتایی بریم منم باهات میام...
ات: باشه.....
( ات و یونگی چراغ قوه رو رفتن از کشو برداشتن و از کلبه رفتن بیرون...... رفتن سمت دری که کنار کلبه بود تا فیوز چک کنن..... هوا تاریک و ترسناک و سرد بود همچنین ابری هم بود که میخواست بارون بباره..... ات و یونگی رفتن داخل تا فیوز چک کنن که بارون شروع به باریدن کرد و هر دقیقه شدید تر میشد)
ات: وای فک کنم خیس اب بشیم.....
یونگی: اره..... ای بابا این فیوز چه مرگشه
ات: درست نشد؟.....
یونگی: نه.....
( یهو صدای زوزه اومد و ات چسبید به یونگی)
ات: ا....او... اون.... ص... صدای.... چی... چی بود!؟..... ( لرز)
یونگی: نترس ات اروم باش فقط صدای زوزه بود که حتما سگه..... ( ات بغل کرد)
ات: م... من.... می.... میترسم
یونگی: نترس من کنارتم نمیزارم کسی اسیبی بهت بزنه.....
ات: او.... اوهوم
یونگی: این فیوز درست نمیشه بهتره بریم داخل تا به بچه ها بگیم و با نور موبایل و چراغ قوه بگذرونیم دیگه چاره ای نداریم....
ات: اوهوم.....
ات ویو
واقعا ترسیده بودم چون من از تاریکی میترسم و یونگی جلو تر از من میرفت و منم پشتش بودم که بارون شدید میبارید و از کلبه یکم دور بودیم...... داشتیم راه میرفتیم و رعد و برق میزد و منم تا هر دفعه خواستم جیغ بزنم یونگی بغلم کرد...... بغلش حس خیلی خوبی بهم میداد..... احساس میکردم جام امنه و کسی هست ازم محافظت کنه..... و یه جورایی دلم میلرزید..... نمیدونم این چه حسیه که نسبت بهش پیدا کردم...... داشتیم میرفتیم سمت کلبه که یهو من پاهام گیر کرد به چوب و داشتم میخوردم زمین با جیغ که یونگی تا خواست منو بگیره افتادم روش و دوتایی افتادیم زمین و چشمامون بسته بود...... من تا چشمامو باز کردم دیدم که لب هامون بهم چسبیده....... سریع از روش بلند شدم.....
ات: ببخشید.....
یونگی: اشکال نداره الان خودت خوبی؟....
ات: اوهوم....
ادامه اش تو کامنتا....
(𝙋𝙖𝙧𝙩 37)
ات ویو
سر چیزای مزخرف داشتیم غر میزدیم که یهو برقا رفت........
دخترا: جیغغغغ.....
ات: بسم الله الرحمن الرحیم......
یونگی: برقا رفت چرا......
جیمین: ای تف.....
ات: ( داشت میلرزید)
جونگ کوک: همگی حالتون خوبه؟....
( یونگی نور موبایلش روشن کرد و بقیه هم همینطور......)
میرا: باید یکی بری فیوز رو چک کنه.....
یونگی: جین و جیهوپ برید.....
جین: بیااااا👍🏻👍🏻
هوسوک: گمشو بابا من میترسم.....
یونگی: ای بابا....
ات: من میرم....
جیمین: تنها؟.... پس بزار....
( تا اومد بقیه حرفشو بگه....)
یونگی: ات بیا دوتایی بریم منم باهات میام...
ات: باشه.....
( ات و یونگی چراغ قوه رو رفتن از کشو برداشتن و از کلبه رفتن بیرون...... رفتن سمت دری که کنار کلبه بود تا فیوز چک کنن..... هوا تاریک و ترسناک و سرد بود همچنین ابری هم بود که میخواست بارون بباره..... ات و یونگی رفتن داخل تا فیوز چک کنن که بارون شروع به باریدن کرد و هر دقیقه شدید تر میشد)
ات: وای فک کنم خیس اب بشیم.....
یونگی: اره..... ای بابا این فیوز چه مرگشه
ات: درست نشد؟.....
یونگی: نه.....
( یهو صدای زوزه اومد و ات چسبید به یونگی)
ات: ا....او... اون.... ص... صدای.... چی... چی بود!؟..... ( لرز)
یونگی: نترس ات اروم باش فقط صدای زوزه بود که حتما سگه..... ( ات بغل کرد)
ات: م... من.... می.... میترسم
یونگی: نترس من کنارتم نمیزارم کسی اسیبی بهت بزنه.....
ات: او.... اوهوم
یونگی: این فیوز درست نمیشه بهتره بریم داخل تا به بچه ها بگیم و با نور موبایل و چراغ قوه بگذرونیم دیگه چاره ای نداریم....
ات: اوهوم.....
ات ویو
واقعا ترسیده بودم چون من از تاریکی میترسم و یونگی جلو تر از من میرفت و منم پشتش بودم که بارون شدید میبارید و از کلبه یکم دور بودیم...... داشتیم راه میرفتیم و رعد و برق میزد و منم تا هر دفعه خواستم جیغ بزنم یونگی بغلم کرد...... بغلش حس خیلی خوبی بهم میداد..... احساس میکردم جام امنه و کسی هست ازم محافظت کنه..... و یه جورایی دلم میلرزید..... نمیدونم این چه حسیه که نسبت بهش پیدا کردم...... داشتیم میرفتیم سمت کلبه که یهو من پاهام گیر کرد به چوب و داشتم میخوردم زمین با جیغ که یونگی تا خواست منو بگیره افتادم روش و دوتایی افتادیم زمین و چشمامون بسته بود...... من تا چشمامو باز کردم دیدم که لب هامون بهم چسبیده....... سریع از روش بلند شدم.....
ات: ببخشید.....
یونگی: اشکال نداره الان خودت خوبی؟....
ات: اوهوم....
ادامه اش تو کامنتا....
۸.۲k
۱۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.