وقتی فکر میکردی یه دوست عادیه pt36
داکو:
کجا داشتی فرار میکردی؟!
بلند شدم و کفشامو در آوردم، یه سانت باهام فاصله داشت که دوییدم که...
منو خیلی سریع با دستاش گرفت، اشک از کل چشمام سرازیر شد، خیلی ترسیده بودم، بدنم ناخواسته میلرزید، نمیتونستم حرف بزنم.
داکو:
کجا داشتی فرار میکردی؟....عشقم!
حرف آخرش منو خیلی ترسونده بود، با یه لحن خیلی ترسناکی گفت، دستام شروع به لرزیدن کرد، دیگه نتونستم کنترل خودمو حفظ کنم و با زانو افتادم زمین.
داکو:
دیگه بیشتر از این تو این عمارت نمیمونیم...
گوشیشو در آورد زنگ زد به کسی..
داکو:
الو.....ماشین رو بیار پشت عمارت.....آره اونجام بیا....خودم میرونم.
بعد قطع کرد و دوباره به یکی دیگه زنگ زد.
داکو:
سلام جِی، من میخوام برم....کار داریم....مهم نیست چی کار....اینقدر اصرار نکن....نه نمیتونیم واسه شام بمونیم....آره.....اوکی....بای.
همینجوری نشسته بودم به زمین ذل زده بودم، صدای قدماشو شنیدم که میومد سمت من، کتش رو در آورد و انداخت روم و گفت:
تو خونه باهات کار دارم، بلند شو
دستش رو گرفتم و بلند شدم.
یکم بعد ماشین اومد، رانندههه پیاده شد ما سوار شدیم و راه افتادیم، قیافش خیلی خونسرد نشون میداد ولی خیلی گاز میداد، یعنی همش پاش رو پدال گاز بود و ول نمیکرد، حس میکنم داشت همه ی اعصبانیتاش رو سر پدال خالی میکرد، به صندلی تکیه دادم و سرم رو اونوری که داکو منو نبینه، آروم گریه میکردم.
..............
رسیدیم و پیاده شدیم که داکو اومد سمت و...
دستمو عین چی گرفت، حس کردم دستم داره کنده میشه!
ا.ت:
داکو داکو خواهش میکنم ولم کن! دستم، آخ دستم، کنده شد!! درد میکنه!!!
داکو:
ا.ت بد گو*هی خوردی! نباید اون کارو میکردی برات بد تموم میشه!
ا.ت:
هق خواهش میکنم، چی کار میخوای بکنی!! هق خواهش میکنم باهام کاری نداشته باش!
منو برد داخل عمارت...آجوما مارو با ترس نگاه میکرد.
خودمم وقتی قیافه ی آجوما رو دیدم بد ترسیدم، فکر کردم شاید میخواد منو به خواطر کاری که کردم بکشه!
ا.ت:
داکو خواهش میکنم ولم کن!! خواهش میکنم!!
داکو:
ا.ت خفهه شوووو!!!
منو برد داخل یه اتاقی ته راهرو، داخلش خیلی ترسناک بود، منو پرت کرد روی زمین و رفت سمت کمدی که اونجا بود، اونجا فقط یه تخت سفید که یکم دور و برش لکه های قرمز داره بود و یه تابلو رو دیوار که سفید سفید بود و یه کمد، دیوارا سفید بودن و کف زمین هم همینطور.
داکو برگشت سمت من، خیلی عصبی و جدی به من ذل زده بود، اومد سمت و گفت:
چون تازه اولته وسیله ای واسه شکنجه نمیارم برات.
یکدفعه با پا زد تو صورتم، پرت زمین شدم.
ا.ت:
آخخخخ صورتم(با گریه)
رو زمین بودم که اومد سمتم و با پا هی میزد تو دلم تا جایی که یه مایه ای تو دهنم هس کردم، از بس زیاد شد که توفش کردم، خون بود، خیلیی ترسیده بودم، همش خدا خدا میکردم یکی بیاد نجاتم.
داکو تا مایه رو دید دیگه نزد تو شکمم، اومد رو پاهاش نشست و فکم رو گرفت و آورد بالا، تو صورتم بهم گفت:
دیگه یادت باشه از این غلطا نکنی.
نمیتونستم چیزی بگم، گلوم خیلی درد میکرد.
داکو:
فهمیدی! نه انگار نفهمیدی!
یه مشت زد تو دهنم و لباسش رو در آورد و گفت:
الان راحتر شکنجت میدم.
اومد روم نشست و هی زد تو دهنم، تا جایی که دیگه نمیتونستم فکم رو تکون بدم، دیگه چشام سیاهی رفت و بیهوش شدم.
........................
یه پارت رو دو قسمت کردم
لایک؟❤
کجا داشتی فرار میکردی؟!
بلند شدم و کفشامو در آوردم، یه سانت باهام فاصله داشت که دوییدم که...
منو خیلی سریع با دستاش گرفت، اشک از کل چشمام سرازیر شد، خیلی ترسیده بودم، بدنم ناخواسته میلرزید، نمیتونستم حرف بزنم.
داکو:
کجا داشتی فرار میکردی؟....عشقم!
حرف آخرش منو خیلی ترسونده بود، با یه لحن خیلی ترسناکی گفت، دستام شروع به لرزیدن کرد، دیگه نتونستم کنترل خودمو حفظ کنم و با زانو افتادم زمین.
داکو:
دیگه بیشتر از این تو این عمارت نمیمونیم...
گوشیشو در آورد زنگ زد به کسی..
داکو:
الو.....ماشین رو بیار پشت عمارت.....آره اونجام بیا....خودم میرونم.
بعد قطع کرد و دوباره به یکی دیگه زنگ زد.
داکو:
سلام جِی، من میخوام برم....کار داریم....مهم نیست چی کار....اینقدر اصرار نکن....نه نمیتونیم واسه شام بمونیم....آره.....اوکی....بای.
همینجوری نشسته بودم به زمین ذل زده بودم، صدای قدماشو شنیدم که میومد سمت من، کتش رو در آورد و انداخت روم و گفت:
تو خونه باهات کار دارم، بلند شو
دستش رو گرفتم و بلند شدم.
یکم بعد ماشین اومد، رانندههه پیاده شد ما سوار شدیم و راه افتادیم، قیافش خیلی خونسرد نشون میداد ولی خیلی گاز میداد، یعنی همش پاش رو پدال گاز بود و ول نمیکرد، حس میکنم داشت همه ی اعصبانیتاش رو سر پدال خالی میکرد، به صندلی تکیه دادم و سرم رو اونوری که داکو منو نبینه، آروم گریه میکردم.
..............
رسیدیم و پیاده شدیم که داکو اومد سمت و...
دستمو عین چی گرفت، حس کردم دستم داره کنده میشه!
ا.ت:
داکو داکو خواهش میکنم ولم کن! دستم، آخ دستم، کنده شد!! درد میکنه!!!
داکو:
ا.ت بد گو*هی خوردی! نباید اون کارو میکردی برات بد تموم میشه!
ا.ت:
هق خواهش میکنم، چی کار میخوای بکنی!! هق خواهش میکنم باهام کاری نداشته باش!
منو برد داخل عمارت...آجوما مارو با ترس نگاه میکرد.
خودمم وقتی قیافه ی آجوما رو دیدم بد ترسیدم، فکر کردم شاید میخواد منو به خواطر کاری که کردم بکشه!
ا.ت:
داکو خواهش میکنم ولم کن!! خواهش میکنم!!
داکو:
ا.ت خفهه شوووو!!!
منو برد داخل یه اتاقی ته راهرو، داخلش خیلی ترسناک بود، منو پرت کرد روی زمین و رفت سمت کمدی که اونجا بود، اونجا فقط یه تخت سفید که یکم دور و برش لکه های قرمز داره بود و یه تابلو رو دیوار که سفید سفید بود و یه کمد، دیوارا سفید بودن و کف زمین هم همینطور.
داکو برگشت سمت من، خیلی عصبی و جدی به من ذل زده بود، اومد سمت و گفت:
چون تازه اولته وسیله ای واسه شکنجه نمیارم برات.
یکدفعه با پا زد تو صورتم، پرت زمین شدم.
ا.ت:
آخخخخ صورتم(با گریه)
رو زمین بودم که اومد سمتم و با پا هی میزد تو دلم تا جایی که یه مایه ای تو دهنم هس کردم، از بس زیاد شد که توفش کردم، خون بود، خیلیی ترسیده بودم، همش خدا خدا میکردم یکی بیاد نجاتم.
داکو تا مایه رو دید دیگه نزد تو شکمم، اومد رو پاهاش نشست و فکم رو گرفت و آورد بالا، تو صورتم بهم گفت:
دیگه یادت باشه از این غلطا نکنی.
نمیتونستم چیزی بگم، گلوم خیلی درد میکرد.
داکو:
فهمیدی! نه انگار نفهمیدی!
یه مشت زد تو دهنم و لباسش رو در آورد و گفت:
الان راحتر شکنجت میدم.
اومد روم نشست و هی زد تو دهنم، تا جایی که دیگه نمیتونستم فکم رو تکون بدم، دیگه چشام سیاهی رفت و بیهوش شدم.
........................
یه پارت رو دو قسمت کردم
لایک؟❤
۲۷.۳k
۲۲ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.