( part 10)
استلا : بنظرت هنوز زندس؟
تهیونگ : بعید میدونم چون جونگکوک گفت بهش شلیک کرده
استلا : اگه زنده باشه بد میشه برامون؟
تهیونگ : نه بابا عددی نیس ( ممکنه دوباره به جونگکوک آسیب بزنه حتی به استلا یا شایدم من)(تو دلش میگه)
ویو جونگکوک
داشتم به کارهای باند رسیدگی میکردم ، توی این مدت تهیونگ و استلا خیلی زحمت کشیدن باید یجوری جبران کنم برای همین تصمیم گرفتم شب بریم بار تا یکم خوشبگذرونیم به جفتشون پیامک دادم که ساعت ۹ میرم دنبالشون.
ویو استلا
با تهیونگ داشتیم صحبت میکردیم که جونگکوک بهمون پیامک داد که شب میاد دنبالمون بریم بار .
تهیونگ : راجب اون شماره ناشناس فعلا به جونگکوک چیزی نگو.
استلا : اوکی ، میگم…نظرت چیه بریم برای شب لباس بگیریم ، البته اگه کاری نداری( خجالتی)
تهیونگ : من که از خدامه
استلا : خب پس بریم
سوار ماشین تهیونگ شدیم و راه افتادیم . بعد بیست مین رسیدیم.
ویو تهیونگ
تو پاساژ ها دنبال لباس مناسب میگشتیم که یه لباس چشممو گرفت
تهیونگ : استلا نظرت درمورد این لباس چیه؟
استلا : واو سلیقت حرف نداره ، میرم بپوشمش.
منتظر استلا بودم تا لباسو بپوشه. چند مین بعد از اتاق پروف اومد بیرون ، به قدری جذاب شده بود که نمیتونستم چشممو از روش بردارم. لبخندی زدم.
استلا : چطور شدم؟
تهیونگ : فوق العاده( با لبخند)
استلا : پس همینو میخرم( با لبخند)
نوبت تهیونگ بود ، یه لباس براش انتخاب کردم تا بپوشه چند مین بعد اومد.
استلا : خیلی جنتلمن شدی(با لبخند)
تهیونگ: هه ینی نبودم؟
استلا : چرا بودی…نه.. ینی منظورم اینه که..اممم( خجالتی)
تهیونگ : ( از شدت کیوت بودنش خندم گرفته بود)باشه بیخیال
استلا : ( از شدت خجالت لپام قرمز شد)
از اونجا بیرون اومدیم که متوجه یه نفر شدم.
استلا : تهیونگ اونو ببین
وقتی تهیونگ نگاهش کرد سریع رفت. سویشرت مشکی پوشیده بود ماسک و کلاه مشکی هم داشت ، خیلی مشکوک بود.
تهیونگ : بهش توجه نکن ، بستنی دوست داری؟
استلا : خیلیییییییی
تهیونگ : منم ، بیا بریم بستنی بخوریم.
با تهیونگ داشتیم راه میرفتیم که یه موتوری با سرعت اومد سمتم ، تهیونگ دستمو گرفت و کشید سمت خودش، رفتم تو بغلش ، نمیدونم چرا قلبم تند میزد
تهیونگ : چرا هواست نیس نزدیک بود بزنه بهت
استلا : معذرت میخوام
…………….
تهیونگ : بعید میدونم چون جونگکوک گفت بهش شلیک کرده
استلا : اگه زنده باشه بد میشه برامون؟
تهیونگ : نه بابا عددی نیس ( ممکنه دوباره به جونگکوک آسیب بزنه حتی به استلا یا شایدم من)(تو دلش میگه)
ویو جونگکوک
داشتم به کارهای باند رسیدگی میکردم ، توی این مدت تهیونگ و استلا خیلی زحمت کشیدن باید یجوری جبران کنم برای همین تصمیم گرفتم شب بریم بار تا یکم خوشبگذرونیم به جفتشون پیامک دادم که ساعت ۹ میرم دنبالشون.
ویو استلا
با تهیونگ داشتیم صحبت میکردیم که جونگکوک بهمون پیامک داد که شب میاد دنبالمون بریم بار .
تهیونگ : راجب اون شماره ناشناس فعلا به جونگکوک چیزی نگو.
استلا : اوکی ، میگم…نظرت چیه بریم برای شب لباس بگیریم ، البته اگه کاری نداری( خجالتی)
تهیونگ : من که از خدامه
استلا : خب پس بریم
سوار ماشین تهیونگ شدیم و راه افتادیم . بعد بیست مین رسیدیم.
ویو تهیونگ
تو پاساژ ها دنبال لباس مناسب میگشتیم که یه لباس چشممو گرفت
تهیونگ : استلا نظرت درمورد این لباس چیه؟
استلا : واو سلیقت حرف نداره ، میرم بپوشمش.
منتظر استلا بودم تا لباسو بپوشه. چند مین بعد از اتاق پروف اومد بیرون ، به قدری جذاب شده بود که نمیتونستم چشممو از روش بردارم. لبخندی زدم.
استلا : چطور شدم؟
تهیونگ : فوق العاده( با لبخند)
استلا : پس همینو میخرم( با لبخند)
نوبت تهیونگ بود ، یه لباس براش انتخاب کردم تا بپوشه چند مین بعد اومد.
استلا : خیلی جنتلمن شدی(با لبخند)
تهیونگ: هه ینی نبودم؟
استلا : چرا بودی…نه.. ینی منظورم اینه که..اممم( خجالتی)
تهیونگ : ( از شدت کیوت بودنش خندم گرفته بود)باشه بیخیال
استلا : ( از شدت خجالت لپام قرمز شد)
از اونجا بیرون اومدیم که متوجه یه نفر شدم.
استلا : تهیونگ اونو ببین
وقتی تهیونگ نگاهش کرد سریع رفت. سویشرت مشکی پوشیده بود ماسک و کلاه مشکی هم داشت ، خیلی مشکوک بود.
تهیونگ : بهش توجه نکن ، بستنی دوست داری؟
استلا : خیلیییییییی
تهیونگ : منم ، بیا بریم بستنی بخوریم.
با تهیونگ داشتیم راه میرفتیم که یه موتوری با سرعت اومد سمتم ، تهیونگ دستمو گرفت و کشید سمت خودش، رفتم تو بغلش ، نمیدونم چرا قلبم تند میزد
تهیونگ : چرا هواست نیس نزدیک بود بزنه بهت
استلا : معذرت میخوام
…………….
۶.۷k
۰۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.