چندپارتی یونگی p²
ات : هوم ، باشه ....
&بعد چند دور بازی&
ات : ببین مساوی شدیم ، دو دور تو بردی دو دور من باید دوباره بازی کنیم تا برنده معلوم شه
یونگی: من دیگه حوصله بازی رو ندارم بیا تو آدرسشو بده من پولو میدم ...
ات : اوکی ....
*ات آدرسو داد و بعد چند ساعت پول رو دریافت کرد*
^وقتی ات اومد خونه^
ات : اوماا .... اونیییی ..... من ی ملیون دلار برنده شدم .....
م/ات : چیییی؟ ۱ ملیون دلار؟ واقعا؟ *ذوق
خ/ات : باورم نمیشههه ، عررررر *خر ذوق
ات و خانوادش پول رو سرمایه گذاری کردن و چند برابرش کردن و همش سود میگرفتن ، زندگیشون خیلی راحت شده بود ولی زمان زود میگذشت ، حدود دو سال از سرمایه گذاری ات گذشته بود که اونا کاملا بی نیاز بودن یعنی دیگه هیچ مقدار پولی لازم نداشتن و فقط الکی خرج میکردن ، ات همیشه یادش بود که کی باعث شد اون الان اینجا باشه ولی خب نگران هم بود چون اون رئیس مافیاس و حتما ی نقشه ای داشته ؛ ات میترسید که اون هر لحظه سر برسه ، و بالاخره اون لحظه رسید
ویو ات :
ساعت ۵ صبح بود ، تو خونه ی خودم تنها بودم . با صدای آیفون از خواب پاشدم و رفتم ببینم کیه ... رفتم دم در که با چشمای خوابآلود ۴ تا مرد با کت شلوار مشکی جلوم بودن ، اول خوب فک نکردم ولی بعدش یاد مین یونگی رئیس مافیا افتادم ، درسته اونا آدمای اون بودن و منو به زور بردن پیشش
ویو یونگی : دستور دادم دختره رو بیارن پیشم ی کار واجب باهاش دارم ، چند ساعت گذشت که برگشتن به عمارتم و دختره هم باهاشون بود ...
ات : مین یونگی ....
یونگی: میبینم که خوب منو یادته !
ات : خب ، من منتظر بودم بیای دنبالم ...
یونگی: چی؟چطور منتظر بودی؟
ات : مگه میشه شرطبندی انقد مسخره؟
یونگی: یاااا ، تو اونموقع هیچ پولی نداشتی ، حقت بود به جای کمک بهت جریمه عم میشدی
ات : نه نه ببخشید....
&بعد چند دور بازی&
ات : ببین مساوی شدیم ، دو دور تو بردی دو دور من باید دوباره بازی کنیم تا برنده معلوم شه
یونگی: من دیگه حوصله بازی رو ندارم بیا تو آدرسشو بده من پولو میدم ...
ات : اوکی ....
*ات آدرسو داد و بعد چند ساعت پول رو دریافت کرد*
^وقتی ات اومد خونه^
ات : اوماا .... اونیییی ..... من ی ملیون دلار برنده شدم .....
م/ات : چیییی؟ ۱ ملیون دلار؟ واقعا؟ *ذوق
خ/ات : باورم نمیشههه ، عررررر *خر ذوق
ات و خانوادش پول رو سرمایه گذاری کردن و چند برابرش کردن و همش سود میگرفتن ، زندگیشون خیلی راحت شده بود ولی زمان زود میگذشت ، حدود دو سال از سرمایه گذاری ات گذشته بود که اونا کاملا بی نیاز بودن یعنی دیگه هیچ مقدار پولی لازم نداشتن و فقط الکی خرج میکردن ، ات همیشه یادش بود که کی باعث شد اون الان اینجا باشه ولی خب نگران هم بود چون اون رئیس مافیاس و حتما ی نقشه ای داشته ؛ ات میترسید که اون هر لحظه سر برسه ، و بالاخره اون لحظه رسید
ویو ات :
ساعت ۵ صبح بود ، تو خونه ی خودم تنها بودم . با صدای آیفون از خواب پاشدم و رفتم ببینم کیه ... رفتم دم در که با چشمای خوابآلود ۴ تا مرد با کت شلوار مشکی جلوم بودن ، اول خوب فک نکردم ولی بعدش یاد مین یونگی رئیس مافیا افتادم ، درسته اونا آدمای اون بودن و منو به زور بردن پیشش
ویو یونگی : دستور دادم دختره رو بیارن پیشم ی کار واجب باهاش دارم ، چند ساعت گذشت که برگشتن به عمارتم و دختره هم باهاشون بود ...
ات : مین یونگی ....
یونگی: میبینم که خوب منو یادته !
ات : خب ، من منتظر بودم بیای دنبالم ...
یونگی: چی؟چطور منتظر بودی؟
ات : مگه میشه شرطبندی انقد مسخره؟
یونگی: یاااا ، تو اونموقع هیچ پولی نداشتی ، حقت بود به جای کمک بهت جریمه عم میشدی
ات : نه نه ببخشید....
۱۰.۳k
۰۷ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.