p: 20
هیونجین: وای ممکنه داهیم اینجا باشه
چهرش خیلی بامزه شده بود مشخص بودش که از وجود داهی توی زندگیش ناراضی بود و این اجبار بود که اونو مجبور به گذروندن زمان با اون میکرد
هیونجین:بیا بریم اونجا فیلیکسم هس
سری تکون دادم و به اون قسمتی از بار که هیونجین گفته بود رفتیم ولی بغیر از فیلیکس پدرو مادرشون و همچنین بابا و هیونجو زنش و البته اون صورتی
توی شک عمیقی فرو رفتم اینا چرا اینجا بودن هیونجین قطعا اینو میدونسته و از قصد منو اینجا اوورده
تعظیمی کردم و سلامی دادم
هیونجین هیچ عکس العملی نشون نمیداد
باباشون اقای هوانگ که انگار منو شناخته بود با لبخند گفت
_خوشحالم دوباره میبینمت عزیزم
انیتا:او منم همینطور(لبخند)
با همه احوالپرسیه کوتاهی کردم و اینجا بودش که صدای داهی درومد
داهی:چرا تو با اوپای من اومدی
هیونجین:فک نکنم ربطی به تو داشته باشه
اقای هوانگ خیلی محکم و جدی اسمش رو صدا زد
"هیونجین"
فیلیکس پاشد و گفت
_عاا ما میریم پیش بچها
از پشت به سمت جلو هلمون داد
هیونجو: داهی دخترم توام باهاشون برو
هیونجین خواست حرفی بزنه ولی فیلیکس مانع شد
فیلیکس:خفه شو لطفا(اروم)
این حرفش باعث ساکت شدنش شد
داهیم که از خدا خواسته زود پاشد و اومد کنار هیونجین وایساد نمیدونستم این عصبانیت هیونجین چه نتیجه ای داشت ولی کاملا مشخص بود که مثل ی بمب ساعتیه الان و هرلحظه ممکنه منفجر بشه و هممونو نابود کنه
فیلیکس به دورترین نقطه از خانواده ها بردمون و همونجا نشستیم
هیونجین: تو میدونستی اینا اینجان
عصبی روبه فیلیکس اینو گفتو و ویسکیی که جلوش بودو سرکشید
فیلیکس:نمیدونستم منم وقتی رسیدم...اونام اینجا بودن
داهی: خوب شد که، منم دیدمت
فیلیکس: داهی ببین خواهشا فعلا رو مخش نرو
داهی: من که رو مخش نیستم
دستی رو شونه هیونجین گذاشت و خودشو کیوت کرد و گفت
_اوپااا من رومختم؟
منتظر این بودم که اوپای خوشگلش بزنه تو دهنش ولی هیچ ریکشنی نشون نداد
و این عامل تعجب منو فیلیکس شده بود
داهی:هی اوپا با تواممم
ایندفعه فقط با نگاهی که از صدتا شکنجه و فحش بدتر بود دهنشو بست
هیونجین: من میرم نوشیدنی بگیرم
اینو گفتو پاشد که بره دستشو گرفتم و گفتم
_منم باهات میام
خودمم ازین حرکت یهوییم تعجب کردم ولی دیگه راه برگشتی نداشتم
سری تکون داد و باهم رفتیم سمت بارمن که اون نوشیدنی بگیره
انگار داهیم میخواسته بیاد ولی فیلیکس مانع سر راهش بوده
با صدای فیلیکس زود از هم جدا شدیم
مشخص بود خیلی دوییده این از نفس نفسای پیاپیش مشخص بود
فیلیکس: آنیتا بابات گفت که بهت بگم بری پیشش
انیتا: بابا؟چیکارم داره
فیلیکس: ارع،نمیدونم گفت بهت بگم زود بیای
هیونجین:نگفت چیکار داره
فیلیکس:گفتم که،نه
چهرش خیلی بامزه شده بود مشخص بودش که از وجود داهی توی زندگیش ناراضی بود و این اجبار بود که اونو مجبور به گذروندن زمان با اون میکرد
هیونجین:بیا بریم اونجا فیلیکسم هس
سری تکون دادم و به اون قسمتی از بار که هیونجین گفته بود رفتیم ولی بغیر از فیلیکس پدرو مادرشون و همچنین بابا و هیونجو زنش و البته اون صورتی
توی شک عمیقی فرو رفتم اینا چرا اینجا بودن هیونجین قطعا اینو میدونسته و از قصد منو اینجا اوورده
تعظیمی کردم و سلامی دادم
هیونجین هیچ عکس العملی نشون نمیداد
باباشون اقای هوانگ که انگار منو شناخته بود با لبخند گفت
_خوشحالم دوباره میبینمت عزیزم
انیتا:او منم همینطور(لبخند)
با همه احوالپرسیه کوتاهی کردم و اینجا بودش که صدای داهی درومد
داهی:چرا تو با اوپای من اومدی
هیونجین:فک نکنم ربطی به تو داشته باشه
اقای هوانگ خیلی محکم و جدی اسمش رو صدا زد
"هیونجین"
فیلیکس پاشد و گفت
_عاا ما میریم پیش بچها
از پشت به سمت جلو هلمون داد
هیونجو: داهی دخترم توام باهاشون برو
هیونجین خواست حرفی بزنه ولی فیلیکس مانع شد
فیلیکس:خفه شو لطفا(اروم)
این حرفش باعث ساکت شدنش شد
داهیم که از خدا خواسته زود پاشد و اومد کنار هیونجین وایساد نمیدونستم این عصبانیت هیونجین چه نتیجه ای داشت ولی کاملا مشخص بود که مثل ی بمب ساعتیه الان و هرلحظه ممکنه منفجر بشه و هممونو نابود کنه
فیلیکس به دورترین نقطه از خانواده ها بردمون و همونجا نشستیم
هیونجین: تو میدونستی اینا اینجان
عصبی روبه فیلیکس اینو گفتو و ویسکیی که جلوش بودو سرکشید
فیلیکس:نمیدونستم منم وقتی رسیدم...اونام اینجا بودن
داهی: خوب شد که، منم دیدمت
فیلیکس: داهی ببین خواهشا فعلا رو مخش نرو
داهی: من که رو مخش نیستم
دستی رو شونه هیونجین گذاشت و خودشو کیوت کرد و گفت
_اوپااا من رومختم؟
منتظر این بودم که اوپای خوشگلش بزنه تو دهنش ولی هیچ ریکشنی نشون نداد
و این عامل تعجب منو فیلیکس شده بود
داهی:هی اوپا با تواممم
ایندفعه فقط با نگاهی که از صدتا شکنجه و فحش بدتر بود دهنشو بست
هیونجین: من میرم نوشیدنی بگیرم
اینو گفتو پاشد که بره دستشو گرفتم و گفتم
_منم باهات میام
خودمم ازین حرکت یهوییم تعجب کردم ولی دیگه راه برگشتی نداشتم
سری تکون داد و باهم رفتیم سمت بارمن که اون نوشیدنی بگیره
انگار داهیم میخواسته بیاد ولی فیلیکس مانع سر راهش بوده
با صدای فیلیکس زود از هم جدا شدیم
مشخص بود خیلی دوییده این از نفس نفسای پیاپیش مشخص بود
فیلیکس: آنیتا بابات گفت که بهت بگم بری پیشش
انیتا: بابا؟چیکارم داره
فیلیکس: ارع،نمیدونم گفت بهت بگم زود بیای
هیونجین:نگفت چیکار داره
فیلیکس:گفتم که،نه
۷.۳k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.