پسر دفترش رو از بین کتاب ها بیرون آورد
پسر دفترش رو از بین کتاب ها بیرون آورد
بازش کرد و نگاهی به عکس معشوقِش کرد و دستی روش کشید
چشمای اقیانوسی ناخداگاه اشکی شد
و قطرات اشکش روی عکس ریخت
همینطور که به عکس نگاه میکرد با بغض عمیقی گفت
_خیلی دلم برات تنگه....اصن،میدونی چیه...بدون تو خاطراتی که باهات داشتم
بوی دلتنگی میده
بازش کرد و نگاهی به عکس معشوقِش کرد و دستی روش کشید
چشمای اقیانوسی ناخداگاه اشکی شد
و قطرات اشکش روی عکس ریخت
همینطور که به عکس نگاه میکرد با بغض عمیقی گفت
_خیلی دلم برات تنگه....اصن،میدونی چیه...بدون تو خاطراتی که باهات داشتم
بوی دلتنگی میده
۶۹۰
۱۱ آبان ۱۴۰۳