سناریو از سوکوکو :
ویروس کشنده جدید به سرعت در کل ژاپن واگیر دار شده بود
کافی بود فقط یکبار آن را بگیری عده زیادی ظرف چند دقیقا جان ميداند و کسانی که زنده می مانندند هم باید در بیمارستان قرنطینه میشدند تا زمانی که مرگشان برسه
چیزی که درباره این مرضی وحشتناک و غمگین بود عدم زنده ماندن فرد بود تا به امروز کسی از این بیماری جان سالم به در نبرد
مردم در شهر رفت و آمد نمیکردند یا حتی اگر رفت و آمد میکردند با ماسک های مخصوص بودند
درست در ساعت دوازده شب ، تو یک روز بارانی به دازای خبر بستری شدن همسرش چویا را دادند
نمیدانست خودش را چگونه به بیمارستان رساند اما هرکاری کردنند اجازه ورود را به او ندادند
دازای آنقدر عاجز و ناچار بود و ترس از دست دادن همه زندگیش را داشت که جلوی دکتر زانو زد و گفت:" التماستون میکنم ، تو رو خدا فقط ببینم حالش خوبه بعد میرم بیرون تو رو خدا من اون خیلی دوست دارم ، اون نباشه یه لحظه هم زنده نمیمونم تو رو خدا !"
دکتر مردی بداخلاق و بی احساس بود و خبر نداشت مردی که عاجزانه جلویش زانو زده و گریه میکند رئیس چه باند بزرگی است
دکتر عینکش را روی چشمش جا به جا میکند و میگوید:" بخاطر عاشق های احمقی مثل تو قوانین رو نقض نمی کنیم حالا هم برو و به من دست نزن ممکنه آلوده به میکروب باشه "
دکتر از آنجا رفت ، دازای آن شب همانطور که در زمین سرد و خیس بیمارستان نشسته بود از ته دل نعره زد و گفت :" چویا !"
آنقدر گریه کرد و نعره زد که قندش افتاد و از هوش رفت
ادامه در پارت بعددد
کافی بود فقط یکبار آن را بگیری عده زیادی ظرف چند دقیقا جان ميداند و کسانی که زنده می مانندند هم باید در بیمارستان قرنطینه میشدند تا زمانی که مرگشان برسه
چیزی که درباره این مرضی وحشتناک و غمگین بود عدم زنده ماندن فرد بود تا به امروز کسی از این بیماری جان سالم به در نبرد
مردم در شهر رفت و آمد نمیکردند یا حتی اگر رفت و آمد میکردند با ماسک های مخصوص بودند
درست در ساعت دوازده شب ، تو یک روز بارانی به دازای خبر بستری شدن همسرش چویا را دادند
نمیدانست خودش را چگونه به بیمارستان رساند اما هرکاری کردنند اجازه ورود را به او ندادند
دازای آنقدر عاجز و ناچار بود و ترس از دست دادن همه زندگیش را داشت که جلوی دکتر زانو زد و گفت:" التماستون میکنم ، تو رو خدا فقط ببینم حالش خوبه بعد میرم بیرون تو رو خدا من اون خیلی دوست دارم ، اون نباشه یه لحظه هم زنده نمیمونم تو رو خدا !"
دکتر مردی بداخلاق و بی احساس بود و خبر نداشت مردی که عاجزانه جلویش زانو زده و گریه میکند رئیس چه باند بزرگی است
دکتر عینکش را روی چشمش جا به جا میکند و میگوید:" بخاطر عاشق های احمقی مثل تو قوانین رو نقض نمی کنیم حالا هم برو و به من دست نزن ممکنه آلوده به میکروب باشه "
دکتر از آنجا رفت ، دازای آن شب همانطور که در زمین سرد و خیس بیمارستان نشسته بود از ته دل نعره زد و گفت :" چویا !"
آنقدر گریه کرد و نعره زد که قندش افتاد و از هوش رفت
ادامه در پارت بعددد
۲.۳k
۱۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.