ملکه ی آتش پارت ۸
خواستم پاشم اما نمیتونستم چه وعضی بود ... به زمینم بسته شده بودم ؟ نه بسته نشده بودم ولی نمیتونستم تکون بخورم چون پاها و دستام با زنجیر به دیوار وصل بود و اون امپراتور گندشون (گوه مخور) دستشو دراز کرد موم رو زد کنار
پوزخند . پاشد وایساد
ضعیف شده بودم بزوری حرف میزدم سرمو چرخوندم فقط خودم بودم ترس تموم وجودمو فرا گرفته بودن چن تا مرد اونجا بودن با امپراتور ۷ تا میشدن
کوک. زود اگه میخای دوستات نمیرن بگو کی هستی
باید دروغ میگفتم... اگه راستشو میفهمیدن قطعا بی درنگ میکشتنم
_ برای چی ۷ تا مرد اینجا ایستادن؟
جوابشو بده
_ چی گفته نمیفهمم
همه حرفام بزوری از دهنم جاری میشون ضعیف حرف میزدم
کوک. از کی اومدی؟ کی تورو فرستاده؟ . داد
_ نمیدونم چیزی یادم نمیاد... من کجام ؟
سعی کردم نشون بدمکه انگار اون دارو باعث شده حافظه امو یادم بره
کوک. حافظه اش پاک شده اما بر میگرده ... بنظرم بازش کنیم ببریمش روی تخت بزاریم فعلا که حافظه نداره حال میده بهمون صدمه نمیزنه
ماله منه
کوک. ماله هممونه مثله اینکه بقیه هم ماله هممون بود . پوزخند
غرورم داشت جریحه دار میشد همشون عوضی بودن همونطور که حدس میزدم البته جای تاسف نداشت... میخاستن با من کار ناشایستی انجام بدن اما من نمیذاشتم اگه بازم میکردن قطعا با یه حرکت همشون رو به فنا میدادم
ماله منه نمیدمش این فرق داره هیچوقت ترشی رو با شیرینی مقایسه نکن دوست عزیزم ترشی ماله هممون بود ... ولی شیرینی از آن منه پادشاهه هزاران سیاره
انقد ناخونم که به دستم مشت کرده بودم رو فشار دادم که که خون اومد
جین. داره خودزنی میکنه؟ اون خون چیه؟
احتمالا واسه اینه که سربازا زدنش.... ببرمش یا سربازارو صدا کنم؟
ته. دیوونه که نشدی؟ حتی اگه تظاهرم کنه ... نمیتونه از پس ۷ تا مرد بر بیاد
عوضیا دلم میخاس تیکه تیکشون کنم ... ولی راس میگفتن حتما جنگجو های خوبی بودن ولی اگه من رو به تخت میبرد معلوم نبود قراره چطوری به فنا برم ... اون دشمن من بود... درسته پادشاه شده بود ولی من هنوزم ملکه بودم
بازم کردن با تمام هرچی زور داشتم خواستم بینمشون اما اون دارو خیلی بد بود و ضعیفم کرده بو تا پامو بالا بردم افتادم زمین
کوک. ظاهرا حافظه داره ولی دارویی که ساختی حرف نداش پادشاه نامی . پوزخند
اون پادشاه مزخرف منو برا استایل بلند کرد و عین بچه هایی بودم که بعد خواب باید بغلشون کنی تا اروم شن
پوزخند . پاشد وایساد
ضعیف شده بودم بزوری حرف میزدم سرمو چرخوندم فقط خودم بودم ترس تموم وجودمو فرا گرفته بودن چن تا مرد اونجا بودن با امپراتور ۷ تا میشدن
کوک. زود اگه میخای دوستات نمیرن بگو کی هستی
باید دروغ میگفتم... اگه راستشو میفهمیدن قطعا بی درنگ میکشتنم
_ برای چی ۷ تا مرد اینجا ایستادن؟
جوابشو بده
_ چی گفته نمیفهمم
همه حرفام بزوری از دهنم جاری میشون ضعیف حرف میزدم
کوک. از کی اومدی؟ کی تورو فرستاده؟ . داد
_ نمیدونم چیزی یادم نمیاد... من کجام ؟
سعی کردم نشون بدمکه انگار اون دارو باعث شده حافظه امو یادم بره
کوک. حافظه اش پاک شده اما بر میگرده ... بنظرم بازش کنیم ببریمش روی تخت بزاریم فعلا که حافظه نداره حال میده بهمون صدمه نمیزنه
ماله منه
کوک. ماله هممونه مثله اینکه بقیه هم ماله هممون بود . پوزخند
غرورم داشت جریحه دار میشد همشون عوضی بودن همونطور که حدس میزدم البته جای تاسف نداشت... میخاستن با من کار ناشایستی انجام بدن اما من نمیذاشتم اگه بازم میکردن قطعا با یه حرکت همشون رو به فنا میدادم
ماله منه نمیدمش این فرق داره هیچوقت ترشی رو با شیرینی مقایسه نکن دوست عزیزم ترشی ماله هممون بود ... ولی شیرینی از آن منه پادشاهه هزاران سیاره
انقد ناخونم که به دستم مشت کرده بودم رو فشار دادم که که خون اومد
جین. داره خودزنی میکنه؟ اون خون چیه؟
احتمالا واسه اینه که سربازا زدنش.... ببرمش یا سربازارو صدا کنم؟
ته. دیوونه که نشدی؟ حتی اگه تظاهرم کنه ... نمیتونه از پس ۷ تا مرد بر بیاد
عوضیا دلم میخاس تیکه تیکشون کنم ... ولی راس میگفتن حتما جنگجو های خوبی بودن ولی اگه من رو به تخت میبرد معلوم نبود قراره چطوری به فنا برم ... اون دشمن من بود... درسته پادشاه شده بود ولی من هنوزم ملکه بودم
بازم کردن با تمام هرچی زور داشتم خواستم بینمشون اما اون دارو خیلی بد بود و ضعیفم کرده بو تا پامو بالا بردم افتادم زمین
کوک. ظاهرا حافظه داره ولی دارویی که ساختی حرف نداش پادشاه نامی . پوزخند
اون پادشاه مزخرف منو برا استایل بلند کرد و عین بچه هایی بودم که بعد خواب باید بغلشون کنی تا اروم شن
۲.۸k
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.