پارت چهارده
زندگی جدید ناصر شروع شد. جز آخر هفته ها که به خونه پدر بزرگ و مادر بزرگا می رفتن همبازی نداشت. البته اذیت نبود چون قبلا حتی وقت بازی نداشت و الان به مراتب وضعیتش بهتر بود. اما یکم دلش برای دوست هاش تنگ شده بود. یک روز که همینطور توی خودش بود و روی پله ها نشسته بود چشمه اومد و کنارش نشست. دستش رو دور شونه ش انداخت و گفت:
- چی شده گل پسرم؟
_ هیچی.
هنوز زیاد راحت نبود.
_ عزیزم! بگو به من.
_ یکم...
سکوت کرد.
_ یکم چی؟
_ ازم ناراحت نمیشی؟
_ برای چی ناراحت بشم؟
مشغول بازی با انگشت هاش شد.
_ نمی دونم... شاید بگین چقدر پسر قدر نشناسیه.
_ چیزی نیاز داری؟ اسباب بازی می خوای؟
سرش رو به دو طرف تکون داد.
_ جایی می خوای ببرمت؟ پارک؟ شهربازی؟
_ نه.
_ خوب چی؟
دوتا دستش رو توی موهاش فرو کرد و بعد با خجالت گفت:
_ فقط دلم یکم برای دوست هام تنگ شده!
چشمه یکم مکث کرد بعد خندید و بغلش کرد.
_ عزیزمممم!
یکم پسرک رو چلوند و بعد گفت:
_ فردا به دیدنشون میریم.
ناصر اول متوجه نشد.
_ چی؟
کم کم دو هزاریش جا افتاد و از جا بلند شد و با ذوق گفت:
_ من رو می برید بچه ها رو ببینم؟!
سر تکون داد.
_ بله.
- چی شده گل پسرم؟
_ هیچی.
هنوز زیاد راحت نبود.
_ عزیزم! بگو به من.
_ یکم...
سکوت کرد.
_ یکم چی؟
_ ازم ناراحت نمیشی؟
_ برای چی ناراحت بشم؟
مشغول بازی با انگشت هاش شد.
_ نمی دونم... شاید بگین چقدر پسر قدر نشناسیه.
_ چیزی نیاز داری؟ اسباب بازی می خوای؟
سرش رو به دو طرف تکون داد.
_ جایی می خوای ببرمت؟ پارک؟ شهربازی؟
_ نه.
_ خوب چی؟
دوتا دستش رو توی موهاش فرو کرد و بعد با خجالت گفت:
_ فقط دلم یکم برای دوست هام تنگ شده!
چشمه یکم مکث کرد بعد خندید و بغلش کرد.
_ عزیزمممم!
یکم پسرک رو چلوند و بعد گفت:
_ فردا به دیدنشون میریم.
ناصر اول متوجه نشد.
_ چی؟
کم کم دو هزاریش جا افتاد و از جا بلند شد و با ذوق گفت:
_ من رو می برید بچه ها رو ببینم؟!
سر تکون داد.
_ بله.
۷۷۰
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.