رمان اتسوشی و اکوتاگاوا
پارت ❸
.
.
.
از دید اتسوشی
با سردرد از خواب بیدار شدم گردنم تیر میکشید چشمام تار میدید ولی کم کم داشت خوب میشد
تانیزاکی : هی اتسوشی! یوسانو سان بیدار شد
کنجی: بلاخره بیدار شدی ( با لبخند)
.
( ادمین گشاده پرش زمانی به شب )
.
از دیدی راوی
شب شده بود و به اتسوشی بیهوشی زده بودن ولی چون کامل نزده بودن طول کشیده بود تا بیهوش شه
اتسوشی توی فکر بود
فوکوزاوا سان : خوب کسی فکری داره ؟
دازای سان : اخه چه فکری باید کرد این سازمان فوقولاده خطرناکه چوچو جونم تو نظری نداری؟
چویا که از عصبانیت زیاد قرمز شده بود
چویا : نظرت چیه بعدا کرم بریزی منم بعدا خفت کنم فعلا جون این بچه در خطره البته ماشینای بانداژ حروم کن نمیفهمن
دازای شونه ای بالا انداخت و اتاق تو سکوت وحشتناکی غرق شد
اکوتاگاوا بلاخره سکوت رو شکست و اروم روبه دازای گفت
اکوتاگاوا: دازای سان یه لحضه
و بعدش اشاره کرد که اونطرف تر بایستن و حرف بزنن
و همه به مکالمه ی اون دوتا نگاه میکردن ولی چون از جمع فاصله داشتن نمیشد شنید چی میگن
ولی اتسوشی نگاه های سنگین رینوسکه رو احساس میکرد
بعد دازای سرش رو به نشانه تا تکون داد و بلند داد زد
دازای : یوسانو ساننننن یه لحظهههههه
.
.
.
.
.
( بعد مکاله)
از زبان اتسوشی
حرف زدیم قرار شد بریم خارج از شهر برای نبرد با سازمان الماس سیاه ولی یوسانو سان نمیاد
کیوکا چان : همه اماده ی رفتنن اتسوشی سان
*هوم*ـی گفتم و راه افتادن سمت ماشین تو کل راه اکوتاگاوا خیلی بد نگاه میکرد یه لحظه ترسیدم ولی دیگه اهمیت ندادم
.
.
.
از دید اتسوشی
با سردرد از خواب بیدار شدم گردنم تیر میکشید چشمام تار میدید ولی کم کم داشت خوب میشد
تانیزاکی : هی اتسوشی! یوسانو سان بیدار شد
کنجی: بلاخره بیدار شدی ( با لبخند)
.
( ادمین گشاده پرش زمانی به شب )
.
از دیدی راوی
شب شده بود و به اتسوشی بیهوشی زده بودن ولی چون کامل نزده بودن طول کشیده بود تا بیهوش شه
اتسوشی توی فکر بود
فوکوزاوا سان : خوب کسی فکری داره ؟
دازای سان : اخه چه فکری باید کرد این سازمان فوقولاده خطرناکه چوچو جونم تو نظری نداری؟
چویا که از عصبانیت زیاد قرمز شده بود
چویا : نظرت چیه بعدا کرم بریزی منم بعدا خفت کنم فعلا جون این بچه در خطره البته ماشینای بانداژ حروم کن نمیفهمن
دازای شونه ای بالا انداخت و اتاق تو سکوت وحشتناکی غرق شد
اکوتاگاوا بلاخره سکوت رو شکست و اروم روبه دازای گفت
اکوتاگاوا: دازای سان یه لحضه
و بعدش اشاره کرد که اونطرف تر بایستن و حرف بزنن
و همه به مکالمه ی اون دوتا نگاه میکردن ولی چون از جمع فاصله داشتن نمیشد شنید چی میگن
ولی اتسوشی نگاه های سنگین رینوسکه رو احساس میکرد
بعد دازای سرش رو به نشانه تا تکون داد و بلند داد زد
دازای : یوسانو ساننننن یه لحظهههههه
.
.
.
.
.
( بعد مکاله)
از زبان اتسوشی
حرف زدیم قرار شد بریم خارج از شهر برای نبرد با سازمان الماس سیاه ولی یوسانو سان نمیاد
کیوکا چان : همه اماده ی رفتنن اتسوشی سان
*هوم*ـی گفتم و راه افتادن سمت ماشین تو کل راه اکوتاگاوا خیلی بد نگاه میکرد یه لحظه ترسیدم ولی دیگه اهمیت ندادم
۵.۶k
۰۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.