through his eyes
through his eyes
p7
لبخند گرمی روی لب های تهیونگ نشست. این پسر بدعنق رو که فقط به خاطر خودش مهربون می شد، انقدر دوست داشت که حتی برای خودش هم عجیب بود که چطور تونسته بود چند ماه رو بدون دیدنش، بدون بوسیدنش، بدون عطر تنش و بدون لمس اون موهای نرمش دووم بیاره.
جیمین با جدیت تمام مشغول تمیز کردن و پانسمان کردن زخم دست تهیونگ بود. تمام این مدت تهیونگ بهش زل زده بود و جیمین می تونست این رو حس کنه. چشم هاش رو به دست های بزرگ تهیونگ دوخت. چقدر دلش برای لمس های مهربونش تنگ شده بود.
چند جای دست هاش اثر سوختگی و بریدگی بود. انگار آشپزی و تنها زندگی کردن خیلی بهش نساخته بود. لبخند تلخی زد و دست های مهربونی که توی دست هاش بود رو نوازش کرد.
"تهیونگا...توی این مدت غذا خوب نخوردی."
تهیونگ ساکت بود.
"مراقب خودتم نبودی."
و باز هم ساکت بود.
"هنوز هم درکش برام سخته. چرا فکر کردی اگه بهم نگی همه چیز درست می شه؟"
جیمین چشم هاش رو از دست های تهیونگ گرفت و تو چشم هاش خیره شد. منتظر جواب بود. جوابی که قانعش کنه.
"چون دوستت دارم. چون اگه می فهمیدی حاضر نمی شدی از پدرت کمک بخوای."
"درسته. راضی نمی شدم از اون کمک بخوام. اما حاضر هم نمی شدم هیچ جوره ترکت کنم. نه اینکه از پیشت برم... و نه اینکه بمیرم..."
قطره اشکی از صورت کوچیک و بانمک جیمین روی دست تهیونگ چکید. جیمین دستش رو روی صورت رنگ پریده تهیونگ که با تعجب به چشم های شیشه ایش خیره شده بود گذاشت و لبخند محوی زد.
"ولی حتی اگر قرار باشه بمیرم هم دوست ندارم وقتی می میرم این حقیقت که تو رو ندارم آزارم بده."
تهیونگ دست جیمین رو که روی صورتش بود آروم توی دست بزرگ خودش گرفت و لبخند سوزناکی زد.
"تو همیشه من رو داری."
و در لحظه ای به طول یک تپش قلب، لب های تهیونگ، لب های خوش فرم و درشت جیمین رو احاطه کرد. هر دو می تونستن تپش های بی قرار و دلتنگ قلب هاشون رو حس کن. آروم لب هاشون رو روی لب های هم نگه داشته بودن. اون لحظات مثل رویا شیرین بودن. و انگار می خواستن مطمئن بشن که اون رویا حقیقت داره. یا شاید هم می خواستن به خودشون بقبولونن که همه اون اتفاقات تلخ فقط یک کابوس بوده و حالا هر دو در امان هستن.
تهیونگ دست هاش رو بالا آورد و صورت جیمین رو قاب گرفت. می تونست خیسی اشک های جیمین رو حس کنه. اون لمس برای چندمین بار بهش اطمینان می داد که جیمینی که روبه روش نشسته واقعیه. لب هاش رو از لب های جیمین جدا کرد و با انگشت شصتش اشک های جیمین رو پاک کرد. محو چشم های قهوه ای و خیسش بود.
" جیمینا... دیگه از مرگ حرف نزن."
جیمین در حالی که بغض داشت راه گلوش رو می بست آروم با لحن التماس آمیزی زمزمه کرد.
"پشتمو خالی نکن. بیا قول هامون رو نگه داریم... من هنوز..."
ادامه دارد...
p7
لبخند گرمی روی لب های تهیونگ نشست. این پسر بدعنق رو که فقط به خاطر خودش مهربون می شد، انقدر دوست داشت که حتی برای خودش هم عجیب بود که چطور تونسته بود چند ماه رو بدون دیدنش، بدون بوسیدنش، بدون عطر تنش و بدون لمس اون موهای نرمش دووم بیاره.
جیمین با جدیت تمام مشغول تمیز کردن و پانسمان کردن زخم دست تهیونگ بود. تمام این مدت تهیونگ بهش زل زده بود و جیمین می تونست این رو حس کنه. چشم هاش رو به دست های بزرگ تهیونگ دوخت. چقدر دلش برای لمس های مهربونش تنگ شده بود.
چند جای دست هاش اثر سوختگی و بریدگی بود. انگار آشپزی و تنها زندگی کردن خیلی بهش نساخته بود. لبخند تلخی زد و دست های مهربونی که توی دست هاش بود رو نوازش کرد.
"تهیونگا...توی این مدت غذا خوب نخوردی."
تهیونگ ساکت بود.
"مراقب خودتم نبودی."
و باز هم ساکت بود.
"هنوز هم درکش برام سخته. چرا فکر کردی اگه بهم نگی همه چیز درست می شه؟"
جیمین چشم هاش رو از دست های تهیونگ گرفت و تو چشم هاش خیره شد. منتظر جواب بود. جوابی که قانعش کنه.
"چون دوستت دارم. چون اگه می فهمیدی حاضر نمی شدی از پدرت کمک بخوای."
"درسته. راضی نمی شدم از اون کمک بخوام. اما حاضر هم نمی شدم هیچ جوره ترکت کنم. نه اینکه از پیشت برم... و نه اینکه بمیرم..."
قطره اشکی از صورت کوچیک و بانمک جیمین روی دست تهیونگ چکید. جیمین دستش رو روی صورت رنگ پریده تهیونگ که با تعجب به چشم های شیشه ایش خیره شده بود گذاشت و لبخند محوی زد.
"ولی حتی اگر قرار باشه بمیرم هم دوست ندارم وقتی می میرم این حقیقت که تو رو ندارم آزارم بده."
تهیونگ دست جیمین رو که روی صورتش بود آروم توی دست بزرگ خودش گرفت و لبخند سوزناکی زد.
"تو همیشه من رو داری."
و در لحظه ای به طول یک تپش قلب، لب های تهیونگ، لب های خوش فرم و درشت جیمین رو احاطه کرد. هر دو می تونستن تپش های بی قرار و دلتنگ قلب هاشون رو حس کن. آروم لب هاشون رو روی لب های هم نگه داشته بودن. اون لحظات مثل رویا شیرین بودن. و انگار می خواستن مطمئن بشن که اون رویا حقیقت داره. یا شاید هم می خواستن به خودشون بقبولونن که همه اون اتفاقات تلخ فقط یک کابوس بوده و حالا هر دو در امان هستن.
تهیونگ دست هاش رو بالا آورد و صورت جیمین رو قاب گرفت. می تونست خیسی اشک های جیمین رو حس کنه. اون لمس برای چندمین بار بهش اطمینان می داد که جیمینی که روبه روش نشسته واقعیه. لب هاش رو از لب های جیمین جدا کرد و با انگشت شصتش اشک های جیمین رو پاک کرد. محو چشم های قهوه ای و خیسش بود.
" جیمینا... دیگه از مرگ حرف نزن."
جیمین در حالی که بغض داشت راه گلوش رو می بست آروم با لحن التماس آمیزی زمزمه کرد.
"پشتمو خالی نکن. بیا قول هامون رو نگه داریم... من هنوز..."
ادامه دارد...
۲۰.۲k
۲۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.