عشق در نگاه اول پارت21
ویو کوک
طوری آماده شدم که ات بیدار نشه بدو بدو رفتم خونه ته چند بار درو زدم دیدم باز کرد صورتش غرق گریه بود
کوک: ته آروم لطفا
ته: چجوری آروم باشم مامان بابام مردن
کوک: درکت میکنم لطفا آروم باش با گریه کردن چیزی درست نمیشه
ته: ات فهمیده
کوک: نه بهش نگفتم
کوک: بهت زنگ زدن چی گفتن
ته: گفتن مامان بابام دیشب با هواپیما نزدیک کره بودن ولی هواپیما سقوط کرده بعد امروز آوردنشون کره الان تمام جسدشون تیکه تیکه شده چند تا از اعضای بدنشون هم پیدا نکردن الانم دارم میرم
کوک: کجا
ته: سرد خونه
کوک: منم باهات میام
واقعا ناراحت شدم خیلی بده حالا به ات چجوری باید بگیم
رفتیم سرد خونه دیدیم اونجا دو تا تابوت هست روشون اسم مامان بابای ته و ات بود ته افتاد زمین و کلی گریه کرد
کوک: ته آروم باش لطفا خودم هم گریم گرفت دو تایی روی زمین داشتیم گریه میکردیم
ویو ات
بیدار شدم دیدم کوک نیست پس کجاست بعد از نیم ساعت بهش زنگ زدم الو کوک
کوک: بله ات( با صدای گرفته)
ات: کوک چرا صدات گرفته
کوک: ات دارم میام دنبالت ی لباس مشکی از کمد در بیار بپوش همین الان
ات: کوک چرا
کوک: ساکت فقط انجام بده ( با داد گفت )
بغضم گرفت چرا باهام اینجوری صحبت کرد رفتم از کمد ی لباس مشکی پوشیدم و اومدم بیرون عمارت دیدم ماشین کوک وارد حیاط شد
کوک: بیا سوارشو
ات: باشه رفتم سوار شدم
ات: کوک نمیخوای بگی کجا میریم
کوک: رسیدیم میبینی
ات: منم هیچی نگفتم و سکوت کردم
ویو کوک
قلبم درد میگرفت بهش بگم چیشده پس بهش گفتم رسیدیم میبینی
طوری آماده شدم که ات بیدار نشه بدو بدو رفتم خونه ته چند بار درو زدم دیدم باز کرد صورتش غرق گریه بود
کوک: ته آروم لطفا
ته: چجوری آروم باشم مامان بابام مردن
کوک: درکت میکنم لطفا آروم باش با گریه کردن چیزی درست نمیشه
ته: ات فهمیده
کوک: نه بهش نگفتم
کوک: بهت زنگ زدن چی گفتن
ته: گفتن مامان بابام دیشب با هواپیما نزدیک کره بودن ولی هواپیما سقوط کرده بعد امروز آوردنشون کره الان تمام جسدشون تیکه تیکه شده چند تا از اعضای بدنشون هم پیدا نکردن الانم دارم میرم
کوک: کجا
ته: سرد خونه
کوک: منم باهات میام
واقعا ناراحت شدم خیلی بده حالا به ات چجوری باید بگیم
رفتیم سرد خونه دیدیم اونجا دو تا تابوت هست روشون اسم مامان بابای ته و ات بود ته افتاد زمین و کلی گریه کرد
کوک: ته آروم باش لطفا خودم هم گریم گرفت دو تایی روی زمین داشتیم گریه میکردیم
ویو ات
بیدار شدم دیدم کوک نیست پس کجاست بعد از نیم ساعت بهش زنگ زدم الو کوک
کوک: بله ات( با صدای گرفته)
ات: کوک چرا صدات گرفته
کوک: ات دارم میام دنبالت ی لباس مشکی از کمد در بیار بپوش همین الان
ات: کوک چرا
کوک: ساکت فقط انجام بده ( با داد گفت )
بغضم گرفت چرا باهام اینجوری صحبت کرد رفتم از کمد ی لباس مشکی پوشیدم و اومدم بیرون عمارت دیدم ماشین کوک وارد حیاط شد
کوک: بیا سوارشو
ات: باشه رفتم سوار شدم
ات: کوک نمیخوای بگی کجا میریم
کوک: رسیدیم میبینی
ات: منم هیچی نگفتم و سکوت کردم
ویو کوک
قلبم درد میگرفت بهش بگم چیشده پس بهش گفتم رسیدیم میبینی
۱۲.۹k
۰۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.