فیک هرمِس " پارت ۲ "
هوسوک قدم های بلندی برداشت و وارد باغ شد .
نگاهی به اطراف انداخت و زیرلبی زمزمه کرد : این پولدارا واقعا تو زندگی قبلیشون چه کاری انجام دادن که الان باید انقدر فارغ البال باشن ؟
به جز بادیگارد هایی که بیرون از باغ ایستاده بودن هیچکس توی باغ نبود ..
هوفی کشید و کمی نزدیک تر رفت تا اینکه دختری رو دید که بین گل ها روی زمین دراز کشیده بود .
با تعجب به دختر زل زد .. دختر چشمهاش رو باز کرد و برای چندثانیه به هوسوک خیره شد .
مارلی : چی میخوای ؟
بلند شد و روبروی هوسوک ایستاد و منتظر جوابی از طرف هوسوک موند .
هوسوک : من .. نمیتونم خوب فرانسوی حرف بزنم .
مارلی شروع کرد به انگلیسی حرف زدن : تو خارجی ای ؟ ازت پرسیدم برای چی اومدی اینجا ؟ با آقای مولن کار داری؟
هوسوک قبل از اومدن به فرانسه خوب انگلیسی رو یاد گرفته بود . لبخند زد و سری بالا پایین کرد .
مارلی : پس دنبالم بیا ...
هوسوک همچنان که دنبال مارلی راه میرفت مدارکش رو چک کرد و نفس عمیقی کشید .
بعد از اینکه وارد عمارت شد ، با دیدن مجسمه های بلند و طلایی روبروش هینی کشید .
مارلی : چیزی شده ؟
هوسوک : جنس این مجسمه ها .. از طلاست ؟
مارلی : معلومه که نه ! میدونی چقدر طلا برای هرکدوم از این مجسمه ها نیازه ؟
هوسوک با اینکه یک تکه از حرف های مارلی رو متوجه نشد سری بالا پایین کرد .
مارلی لبخند زد و گفت : پسر بامزه ای هستی ..
وقتی به اتاق استیو رسید پشت در ایستاد و رو به هوسوک گفت : آقای مولِن اینجاست .. پشت در منتظر بمون !
مارلی وارد اتاق پدرش شد .
نگاهی به استیو انداخت که پا روی پا انداخته بود و به صفحه کامپیوتر زل زده بود .
مارلی : هوففف پاپا همش روی اون میز میشینی و به اجناس تازه رسیده نگاه میکنی .. که چی بشه ؟
استیو : دخالت نکن دختر .. چی میخوای ؟
مارلی با لبخند گلاس پر از نوشیدنی پدرش رو از روی میز برداشت و نوشیدنی داخل لیوان رو سر کشید . رد رژلب زرشکی رنگ مارلی هنوز روی گلاس مونده بود ..
گلاس رو دوباره روی میز پدرش گذاشت و با ناز و عشوه همیشگی گفت : خیلی چیزها هست که میخوام .
استیو : میتونی بهم بگی وقتم آزاده .
مارلی : خوبه .. میخواستم بدونم .. اجازه دارم که با جِید کات کنم ؟
استیو سری بالا پایین کرد و با پوزخند گلاس نوشیدنی رو از روی میز برداشت .
استیو : جِید .. نوه ی رئیس جمهور کرواسی که بهت گفتم باید باهاش ازدواج کنی ؟
مارلی اخم کرد و داد زد : ازدواج ؟ همین الانم به زور تحملش میکنم .
استیو : من هرچقدر هم که ثروتمند باشم یه روز کم میارم . با خودت فکر کردی یه تاجر چقدر اندوخته داره ها؟
مارلی : اما پاپا من دلم نمیخواد با کسی ازدواج کنم که ...
با صدای شکستن گلاس جیغی زد و دستهاش رو روی گوشهاش گذاشت .
متعجب به استیو نگاه کرد که با عصبانیت گلاس توی دستش رو به سمت مارلی پرتاب کرده بود !
استیو : حتی نمیخوام یه کلمه دیگه هم بشنوم . تا یک ماه دیگه با جید ازدواج میکنی ..حالا تنهام بزار .
مارلی : من با اون پسره ی مو نارنجی لوس ازدواج نمیکنم . اگر بخوای میتونم به مادرش پیشنهاد بدم که با شما ازدواج کنه نظرتون چیه ؟
استیو : اصلا معلوم هست داری چه زری میزنی ؟
مارلی پوزخند زد و از اتاق خارج شد .
روبهروی هوسوک ایستاد و گفت : میتونی بری تو .
هوسوک : باشه ممنون . راستی اسمت چیه ؟
+مارلی .. مارلی مولِن !
نگاهی به اطراف انداخت و زیرلبی زمزمه کرد : این پولدارا واقعا تو زندگی قبلیشون چه کاری انجام دادن که الان باید انقدر فارغ البال باشن ؟
به جز بادیگارد هایی که بیرون از باغ ایستاده بودن هیچکس توی باغ نبود ..
هوفی کشید و کمی نزدیک تر رفت تا اینکه دختری رو دید که بین گل ها روی زمین دراز کشیده بود .
با تعجب به دختر زل زد .. دختر چشمهاش رو باز کرد و برای چندثانیه به هوسوک خیره شد .
مارلی : چی میخوای ؟
بلند شد و روبروی هوسوک ایستاد و منتظر جوابی از طرف هوسوک موند .
هوسوک : من .. نمیتونم خوب فرانسوی حرف بزنم .
مارلی شروع کرد به انگلیسی حرف زدن : تو خارجی ای ؟ ازت پرسیدم برای چی اومدی اینجا ؟ با آقای مولن کار داری؟
هوسوک قبل از اومدن به فرانسه خوب انگلیسی رو یاد گرفته بود . لبخند زد و سری بالا پایین کرد .
مارلی : پس دنبالم بیا ...
هوسوک همچنان که دنبال مارلی راه میرفت مدارکش رو چک کرد و نفس عمیقی کشید .
بعد از اینکه وارد عمارت شد ، با دیدن مجسمه های بلند و طلایی روبروش هینی کشید .
مارلی : چیزی شده ؟
هوسوک : جنس این مجسمه ها .. از طلاست ؟
مارلی : معلومه که نه ! میدونی چقدر طلا برای هرکدوم از این مجسمه ها نیازه ؟
هوسوک با اینکه یک تکه از حرف های مارلی رو متوجه نشد سری بالا پایین کرد .
مارلی لبخند زد و گفت : پسر بامزه ای هستی ..
وقتی به اتاق استیو رسید پشت در ایستاد و رو به هوسوک گفت : آقای مولِن اینجاست .. پشت در منتظر بمون !
مارلی وارد اتاق پدرش شد .
نگاهی به استیو انداخت که پا روی پا انداخته بود و به صفحه کامپیوتر زل زده بود .
مارلی : هوففف پاپا همش روی اون میز میشینی و به اجناس تازه رسیده نگاه میکنی .. که چی بشه ؟
استیو : دخالت نکن دختر .. چی میخوای ؟
مارلی با لبخند گلاس پر از نوشیدنی پدرش رو از روی میز برداشت و نوشیدنی داخل لیوان رو سر کشید . رد رژلب زرشکی رنگ مارلی هنوز روی گلاس مونده بود ..
گلاس رو دوباره روی میز پدرش گذاشت و با ناز و عشوه همیشگی گفت : خیلی چیزها هست که میخوام .
استیو : میتونی بهم بگی وقتم آزاده .
مارلی : خوبه .. میخواستم بدونم .. اجازه دارم که با جِید کات کنم ؟
استیو سری بالا پایین کرد و با پوزخند گلاس نوشیدنی رو از روی میز برداشت .
استیو : جِید .. نوه ی رئیس جمهور کرواسی که بهت گفتم باید باهاش ازدواج کنی ؟
مارلی اخم کرد و داد زد : ازدواج ؟ همین الانم به زور تحملش میکنم .
استیو : من هرچقدر هم که ثروتمند باشم یه روز کم میارم . با خودت فکر کردی یه تاجر چقدر اندوخته داره ها؟
مارلی : اما پاپا من دلم نمیخواد با کسی ازدواج کنم که ...
با صدای شکستن گلاس جیغی زد و دستهاش رو روی گوشهاش گذاشت .
متعجب به استیو نگاه کرد که با عصبانیت گلاس توی دستش رو به سمت مارلی پرتاب کرده بود !
استیو : حتی نمیخوام یه کلمه دیگه هم بشنوم . تا یک ماه دیگه با جید ازدواج میکنی ..حالا تنهام بزار .
مارلی : من با اون پسره ی مو نارنجی لوس ازدواج نمیکنم . اگر بخوای میتونم به مادرش پیشنهاد بدم که با شما ازدواج کنه نظرتون چیه ؟
استیو : اصلا معلوم هست داری چه زری میزنی ؟
مارلی پوزخند زد و از اتاق خارج شد .
روبهروی هوسوک ایستاد و گفت : میتونی بری تو .
هوسوک : باشه ممنون . راستی اسمت چیه ؟
+مارلی .. مارلی مولِن !
۵۹.۶k
۱۳ فروردین ۱۴۰۰