پارت9 مدار چشمانش

#پارت9 #مدار_چشمانش
جلوی لباس بلندمو کمی تو دستم جمع کردمو ب محض این ک سرمو بالا اوردم نگاهم محو پسری شد که دست به سینه ب دیوار تکیه زده بود و مارو نگاه میکرد....قد بلندی داشت و با اون هیکل ورزیده و کت و شلوارش میتونم بی اغراق بگم ک استایل بی نظیری داشت...پوست نسبتا سفید و موهای خرمایی ولی از همه اینا گذشته،چشماش بود ک ادمو مسخ میکرد...آبیِ آبی..درست ب رنگ اقیانوس...
بالخره تکیه از دیوار گرفت و با لبخند ب سمتمون اومد..
دستشو سمتم دراز کرد_از دیدنتون خوشحالم...من هری واتسون هستم...پسر خونده خاله شما....

متقابلا دست دادم_خوشبختم...
آیدا هم باهاش دست داد و خودش رو معرفی کرد.

از در هتل بیرون رفتیم و ب سختی از دریای خبرنگارا رد شدیم و همه جا پر بود از فلاش دوربین ها و سرو صدا.

بالخره سوار ماشین مشکی و رویایی هری شدیم.
منو آیدا صندلی عقب نشسته بودیم.
آیدا تو گوشم گفت_جوووون...چ خوبه این پسره...

اخم کردم و با اروم ترین صدای ممکن گفتم_احمق دیگه فارسی حرف نزنیاااااا...بهمون شک میکنه

هری از آینه بهم نگاه کرد_مشکلی پیش اومده؟

لبخند مصنوعی ای زدم_نه نه...مشکلی نیس...اقای...واتسون

لبخند دلنشینی زد_هری صدام کن...