فیک کوک
ادامه پارت چهارم😍
فضای خیلی قشنگی بودش دیوارهاش مینیاتور کاری شده بودن و بعضی قسمت ها منبت کاری وای خیلی خوبه همه جا برق میزد اونجا پر بود از خدمتکار همشون به صف شده بودن و یک نفرشون جلوتر از همه که انگار رئیس خدمه بود گذاشتنم زمین
ب.گ: از اینجا دست خانم اویی هستی
و بعدش رفتن همون خانم با عصای توی دستش اومد جلو
اویی: خوب کسی رو انتخاب کردن
داشت بهم نگاه میکرد بعد از چند لحظه گفت
اویی: ببرینش طبقه آخر همون طبقه ی ارباب جوان
خدمه: چشم
اومدن جلو منظورشون از طبقه اخر چیبود مگه اینجا چند طبقست
مینه: بفرمایید از این سمت خانم
از همون سمتی که بهم میگفتن رفتم و همون خانمی که به نظر اسمش اویی بود جلوتر از من راه میرفت و منم دنبالش حدود 10 نفر هم پشت سرم بودن که رسیدیم به آسانسور
اویی: بقیتون زودتر اونجا باشین
و بعدش دست من رو کرفت و وارد آسانسور شدیم
بقیه خدمه ها مثل اینکه جدا میان
ا.ت: می..میشه یچیزی بپرسم
اویی: در رابطه با اینکه چرا اینجایی بخاطر ازدواج با ارباب جوان
میخواستم چیزی بگم ولی آسانسور وایستاد دیدم اونایی که پشت سرمون بودن جلوی اسانسورن چقدر زود
اویی: زودباش بیا
پشت سرش دوباره شروع به راه رفتن کردم وارد اتاقی شدیم
اویی: من بیرون وایمیستم در کمد رو باز کن و لباست رو بپوش و یه تقه به در بزن
ا.ت: من..منظورتون لبا..
نزاشت حرفم رو بزنم و از اتاق خارج شد یه نگاه به اون اتاق انداختم حتی از واحدی که توش زندگی میکردم هم بزرگتر بود سمت کمد حرکت کردم و درش رو باز کردم حدسم به یقین تبدیل شد اون یه......
خمارییییی😎
پایان پارت چهارم♥
پدرم در اومد بابا شماها هم انرژی بخشی کنین😚
شرطا 20 تا لایک 20 تا کامنت( زیاد نیست🤔)
فضای خیلی قشنگی بودش دیوارهاش مینیاتور کاری شده بودن و بعضی قسمت ها منبت کاری وای خیلی خوبه همه جا برق میزد اونجا پر بود از خدمتکار همشون به صف شده بودن و یک نفرشون جلوتر از همه که انگار رئیس خدمه بود گذاشتنم زمین
ب.گ: از اینجا دست خانم اویی هستی
و بعدش رفتن همون خانم با عصای توی دستش اومد جلو
اویی: خوب کسی رو انتخاب کردن
داشت بهم نگاه میکرد بعد از چند لحظه گفت
اویی: ببرینش طبقه آخر همون طبقه ی ارباب جوان
خدمه: چشم
اومدن جلو منظورشون از طبقه اخر چیبود مگه اینجا چند طبقست
مینه: بفرمایید از این سمت خانم
از همون سمتی که بهم میگفتن رفتم و همون خانمی که به نظر اسمش اویی بود جلوتر از من راه میرفت و منم دنبالش حدود 10 نفر هم پشت سرم بودن که رسیدیم به آسانسور
اویی: بقیتون زودتر اونجا باشین
و بعدش دست من رو کرفت و وارد آسانسور شدیم
بقیه خدمه ها مثل اینکه جدا میان
ا.ت: می..میشه یچیزی بپرسم
اویی: در رابطه با اینکه چرا اینجایی بخاطر ازدواج با ارباب جوان
میخواستم چیزی بگم ولی آسانسور وایستاد دیدم اونایی که پشت سرمون بودن جلوی اسانسورن چقدر زود
اویی: زودباش بیا
پشت سرش دوباره شروع به راه رفتن کردم وارد اتاقی شدیم
اویی: من بیرون وایمیستم در کمد رو باز کن و لباست رو بپوش و یه تقه به در بزن
ا.ت: من..منظورتون لبا..
نزاشت حرفم رو بزنم و از اتاق خارج شد یه نگاه به اون اتاق انداختم حتی از واحدی که توش زندگی میکردم هم بزرگتر بود سمت کمد حرکت کردم و درش رو باز کردم حدسم به یقین تبدیل شد اون یه......
خمارییییی😎
پایان پارت چهارم♥
پدرم در اومد بابا شماها هم انرژی بخشی کنین😚
شرطا 20 تا لایک 20 تا کامنت( زیاد نیست🤔)
۳.۹k
۰۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.