فیک کوکی😍
پارت پانزدهم
این قسمت صبح دل انگیز
------
ویو ا.ت
کوک اومد با دوتا ماگ که چای شیر داخلشون بود و نشست کنارم بهم نگاه کرد
کوک: نمیخوام دیگه اون مروارید های کمیاب هدر بشن
در جواب این حرفش فقط میتونم لبخند بزنم حرفاش اونقدر شیرینن که نمیتونم براشون جوابی پیدا کنم
کوک: خب دیگه بیا فیلم ببینیم
ا.ت: باشه
کنترل تلوزیون رو برداشت و یه فیلم گذاشت
کوک: جنایی میبینی دیگه؟
ا.ت: هرچی تو ببینی منم میبینم
بعدش دوتا ماگ هارو از روی میز برداشتم و یکیش رو به کوک دادم و اون یکی رو خودم توی دستم گرفتم سرم رو گذتشتم روی شونش و مشغول فیلم دیدن شدیم
...
ویو کوک
وقتی با اون صورت اشک آلود وارد شد ترسیدم و رفتم سمتش مادر مقصر خدایا مگه چه مشکلی با ا.ت داره بغلش کردم
...
بعد 2 ساعت فیلم دیدن فیلم تموم شد میخواستم خم بشم تا کنترل رو از روی میز بردارم ولی وقتی سرم رو برگردوندم چهره ی غرق در خواب ا.ت رو دیدم فقط با یه نگاه بهش میتونستم تموم خستگی های یروزم رو تموم کنم خیلی آهسته بلند شدم و براید استایل بغلش کردم و بردمش توی اتاق خواب گذاشتمش روی تخت و پتو رو روش کشیدم خودمم رفتم توی پذیرایی تلوزیون خاموش کردم و لیوان هارو بردم توی سینک ظرفشویی گذاشتم و شستم رفتم توی اتاق و پیراهنم رو درآوردم(استغفرالله بچم پاکه فقط عادت داره اینجوری بخوابه😆) رفتم روی تخت و کنار ا.ت خوابیدم به این فکر میکردم که چجوری آشنا شدیم چجوری زمانمون گذشت چجوری عاشق شدیم بهش نگاه کردم دستی به گونش کشیدم و چشم هام رو بستم و سیاهی
...
(صبح ساعت 10:42)
ویو ا.ت
چشمام رو مالوندم و کامل بازشون کردم کنار کوک خوابیده بودم وقتی دقت کردم دیدم لباس تنش نیست
ا.ت: حیححححح(جیغ خفه)
کوک: هوممم ا.ت عادت داری صبح با جیغ و داد بیدار بشی؟
اینو تو حالتی گفت که چشماش بسته بود خندم گرفت به ساعت روی میز کنار تخت نگاه کردم
ا.ت: کوکییی بیدار شووو (در حال تکون دادن کوک)
کوک: باشه باشه بیدارم
نشست روی تخت و چشماش رو باز کرد کاشکی هر روز صبح با این چشم ها بیدار میشدم
ا.ت: من میرم لباسام رو عوض کنم توی اتاق لباست لباس اندازه ی من داری؟
کوک: اوممم شاید
از روی تخت بلند شدم و قبل اینکه از اتاق برم بیرون برگشتم سمت کوک
ا.ت: من زودتر میرم طبقه ی خودم
کوک: نه بزار با هممم...
ویو کوک
صبح زمانیکه بیدار شدم متوجه شدم این صبح پر از آرامشه
..
میخواستم با ا.ت صبحانه بخورم ولی با این لجباز خانوم مگه میشه کاری کرد دوید و رفت هیممممم از روی تخت اومدم پایین آماده شدم و با یونگی و پدر به پایگاه رفتیم
پایان پارت پانزدهم🖇💙
شرط پارت بعدی 10 لایک و 20 کامنت❤️
یکم کوتاه شد ولی فردا یه پارت بلند بالا مینویسم😘
این قسمت صبح دل انگیز
------
ویو ا.ت
کوک اومد با دوتا ماگ که چای شیر داخلشون بود و نشست کنارم بهم نگاه کرد
کوک: نمیخوام دیگه اون مروارید های کمیاب هدر بشن
در جواب این حرفش فقط میتونم لبخند بزنم حرفاش اونقدر شیرینن که نمیتونم براشون جوابی پیدا کنم
کوک: خب دیگه بیا فیلم ببینیم
ا.ت: باشه
کنترل تلوزیون رو برداشت و یه فیلم گذاشت
کوک: جنایی میبینی دیگه؟
ا.ت: هرچی تو ببینی منم میبینم
بعدش دوتا ماگ هارو از روی میز برداشتم و یکیش رو به کوک دادم و اون یکی رو خودم توی دستم گرفتم سرم رو گذتشتم روی شونش و مشغول فیلم دیدن شدیم
...
ویو کوک
وقتی با اون صورت اشک آلود وارد شد ترسیدم و رفتم سمتش مادر مقصر خدایا مگه چه مشکلی با ا.ت داره بغلش کردم
...
بعد 2 ساعت فیلم دیدن فیلم تموم شد میخواستم خم بشم تا کنترل رو از روی میز بردارم ولی وقتی سرم رو برگردوندم چهره ی غرق در خواب ا.ت رو دیدم فقط با یه نگاه بهش میتونستم تموم خستگی های یروزم رو تموم کنم خیلی آهسته بلند شدم و براید استایل بغلش کردم و بردمش توی اتاق خواب گذاشتمش روی تخت و پتو رو روش کشیدم خودمم رفتم توی پذیرایی تلوزیون خاموش کردم و لیوان هارو بردم توی سینک ظرفشویی گذاشتم و شستم رفتم توی اتاق و پیراهنم رو درآوردم(استغفرالله بچم پاکه فقط عادت داره اینجوری بخوابه😆) رفتم روی تخت و کنار ا.ت خوابیدم به این فکر میکردم که چجوری آشنا شدیم چجوری زمانمون گذشت چجوری عاشق شدیم بهش نگاه کردم دستی به گونش کشیدم و چشم هام رو بستم و سیاهی
...
(صبح ساعت 10:42)
ویو ا.ت
چشمام رو مالوندم و کامل بازشون کردم کنار کوک خوابیده بودم وقتی دقت کردم دیدم لباس تنش نیست
ا.ت: حیححححح(جیغ خفه)
کوک: هوممم ا.ت عادت داری صبح با جیغ و داد بیدار بشی؟
اینو تو حالتی گفت که چشماش بسته بود خندم گرفت به ساعت روی میز کنار تخت نگاه کردم
ا.ت: کوکییی بیدار شووو (در حال تکون دادن کوک)
کوک: باشه باشه بیدارم
نشست روی تخت و چشماش رو باز کرد کاشکی هر روز صبح با این چشم ها بیدار میشدم
ا.ت: من میرم لباسام رو عوض کنم توی اتاق لباست لباس اندازه ی من داری؟
کوک: اوممم شاید
از روی تخت بلند شدم و قبل اینکه از اتاق برم بیرون برگشتم سمت کوک
ا.ت: من زودتر میرم طبقه ی خودم
کوک: نه بزار با هممم...
ویو کوک
صبح زمانیکه بیدار شدم متوجه شدم این صبح پر از آرامشه
..
میخواستم با ا.ت صبحانه بخورم ولی با این لجباز خانوم مگه میشه کاری کرد دوید و رفت هیممممم از روی تخت اومدم پایین آماده شدم و با یونگی و پدر به پایگاه رفتیم
پایان پارت پانزدهم🖇💙
شرط پارت بعدی 10 لایک و 20 کامنت❤️
یکم کوتاه شد ولی فردا یه پارت بلند بالا مینویسم😘
۴.۲k
۱۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.