تکپارتی* درخواستی*
وقتی زایمانت طبیعیه و ...
دست هات رو توی دست های هیونجین قفل کردی که باعث شد دست از خواندن مقاله ای با موضوع زایمان طبیعی برداره و نگاهش رو از صفحه ی گوشی اش جایگزین تو کند . با صدای آروم و شیرینی زمزمه کرد _ درد داری ؟ با بغض سرت رو به دو طرف تکون دادی و گفتی + هیون من واقعا میترسم . اگر اتفاقی بیوفته اونوقت خودم رو نمیبخشم . هیونجین لبخندی آرامش بخش زد و دستش رو از زیر لباست به سمت شکم بر آمده ات حرکت داد و نوازش میکند . _ نگرانی تو فقط تو رو حساس تر میکند . با هم پشت سرش میزاریم عزیزم . و بعد ما به بچمون مهر میبخشیم . هوم ؟ سری تکان دادی و نفس عمیقی کشید . هیچنجین دستت رو محمد فشار داد و متوجه لگد بچه شد . با چشم های ذوق زده اش بهت نگاه کرد . _ حسش میکنی ؟ با انگشتش شروع به کشیدن دایره روی شکم تو کرد . با لبخندی بهش خیره میشی ولی بعد لبخندی محو میشه . + اما هیون ، اگر ما .... مکثی میکنی و دوباره با بغض ادامه میدی + اگر من ... مادر لایقی نباشم چی ؟ هیون با دستش چونه ی تو رو بالا می آورد . _ هی ، تو بهترین مادر خواهی بود . همون طور که برای من همسر خوبی هستی . و تو لایق محبت دیدن و محبت کردن هستی . + ولی ... اخخخ با درد بدی که توی شکمت ایجاد شد به خودت پیچیدی . هیون هم لگد بچه رو رو زیر دستش حس کرد . تا خواستی حرفی بزنه پرستار وارد اتاق شد و گفت که وقت زایمان تو هست . هیچنحین لبخندی زد و توی چشم های اشکیت نگاه کرد . _ من همینجا کنارت میمونم . نگران چیزی نباش . بوسه ای روی شکم تو زد و بعد تا حدودی با پرستار تو رو همراهی کرد . تا جایی که از دیدش غیب شدی . حالا این هیون بود و راه روی های بیمارستان که . زمان براش طولانی و خسته کننده بود . نگران تو و بچه بود . راه رو ی طولانی بیمارستان را بیش از صد بار قدم زد . تا اینکه با صدای گریه ی بچه متوقف شد . گوشش را به صدا داد و به سمت شیشه ی اتاق اومد با نگاه به نوزاد اشکی از گوشه ی چشمش سر خورد . در اتاق رو به هیون باز شد و پرستار اجازه ی ورود رو بهش داد . هیون در حالی که اشک هایش رو پاک میکرد وارد اتاق شد . نگاهش رو به بچه ی بغل تو در حال شیر خوردن داد و ناخودآگاه با دیدن این صحنه اشک هایش دوباره سرازیر شدند . بالای سر تو ایستاد و گفت _ هیچوقت تصورش رو نمیکردم دو تا از معجزه های زندگیم رو یک جا ببینم . بعد به آرامی سر نوزاد رو نوازش کرد . و بعد در آغوشش گرفت و بوسه ای روی دستان کوچیکش زد . با نگاه به دو تا از دلایل زندگیت لبخندی زدی و به آرزوی همیشگیت نگاهی کردی . این اولین تجربه ی تو بود ولی آخرین تجربه ات نبود .
دست هات رو توی دست های هیونجین قفل کردی که باعث شد دست از خواندن مقاله ای با موضوع زایمان طبیعی برداره و نگاهش رو از صفحه ی گوشی اش جایگزین تو کند . با صدای آروم و شیرینی زمزمه کرد _ درد داری ؟ با بغض سرت رو به دو طرف تکون دادی و گفتی + هیون من واقعا میترسم . اگر اتفاقی بیوفته اونوقت خودم رو نمیبخشم . هیونجین لبخندی آرامش بخش زد و دستش رو از زیر لباست به سمت شکم بر آمده ات حرکت داد و نوازش میکند . _ نگرانی تو فقط تو رو حساس تر میکند . با هم پشت سرش میزاریم عزیزم . و بعد ما به بچمون مهر میبخشیم . هوم ؟ سری تکان دادی و نفس عمیقی کشید . هیچنجین دستت رو محمد فشار داد و متوجه لگد بچه شد . با چشم های ذوق زده اش بهت نگاه کرد . _ حسش میکنی ؟ با انگشتش شروع به کشیدن دایره روی شکم تو کرد . با لبخندی بهش خیره میشی ولی بعد لبخندی محو میشه . + اما هیون ، اگر ما .... مکثی میکنی و دوباره با بغض ادامه میدی + اگر من ... مادر لایقی نباشم چی ؟ هیون با دستش چونه ی تو رو بالا می آورد . _ هی ، تو بهترین مادر خواهی بود . همون طور که برای من همسر خوبی هستی . و تو لایق محبت دیدن و محبت کردن هستی . + ولی ... اخخخ با درد بدی که توی شکمت ایجاد شد به خودت پیچیدی . هیون هم لگد بچه رو رو زیر دستش حس کرد . تا خواستی حرفی بزنه پرستار وارد اتاق شد و گفت که وقت زایمان تو هست . هیچنحین لبخندی زد و توی چشم های اشکیت نگاه کرد . _ من همینجا کنارت میمونم . نگران چیزی نباش . بوسه ای روی شکم تو زد و بعد تا حدودی با پرستار تو رو همراهی کرد . تا جایی که از دیدش غیب شدی . حالا این هیون بود و راه روی های بیمارستان که . زمان براش طولانی و خسته کننده بود . نگران تو و بچه بود . راه رو ی طولانی بیمارستان را بیش از صد بار قدم زد . تا اینکه با صدای گریه ی بچه متوقف شد . گوشش را به صدا داد و به سمت شیشه ی اتاق اومد با نگاه به نوزاد اشکی از گوشه ی چشمش سر خورد . در اتاق رو به هیون باز شد و پرستار اجازه ی ورود رو بهش داد . هیون در حالی که اشک هایش رو پاک میکرد وارد اتاق شد . نگاهش رو به بچه ی بغل تو در حال شیر خوردن داد و ناخودآگاه با دیدن این صحنه اشک هایش دوباره سرازیر شدند . بالای سر تو ایستاد و گفت _ هیچوقت تصورش رو نمیکردم دو تا از معجزه های زندگیم رو یک جا ببینم . بعد به آرامی سر نوزاد رو نوازش کرد . و بعد در آغوشش گرفت و بوسه ای روی دستان کوچیکش زد . با نگاه به دو تا از دلایل زندگیت لبخندی زدی و به آرزوی همیشگیت نگاهی کردی . این اولین تجربه ی تو بود ولی آخرین تجربه ات نبود .
۱۴.۲k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.