فیک جونکوک.
( درخواستی)
کوک: یاسنگ لطفا تنهام بزار، بزار راحت باشم خب!
از یاسنگ فاصله گرفتم سعی کردم تنها باشم ک بعد چند ساعت مادرم مهمون ها روجمع کرد یاسنگ به عنوان همسرم به همه معرفی کرد همه میومدن بهم تبریک میگفتن با هریک تبریک گفتن اونا انگار داشتن شکنجم میدادن.اونا مجبورم میکردن با کسی ک دوست ندارم ازدواج کنم .به سرعت خودمو به اتاقم رسوندم اصلا واسم مهم نبود ک مهمونا پایین منتظر منن .روی تخت نشستم سرمو لای دستام گرفتم کرواتمو شل کردم.اوه کوک به زندگی احمقانه نفرت انگیزت خوش امدی!
ویو شب عروسی)
کوک: امشب عروسی منو یاسنگ هست. کت شلوارمو پوشیدمو عطر تلخ زدم .از اتاق بیرون آمدم ک یایسنگ دم در دیدم . یه لباس بلند سفید پوشیده بود موهای مشکشو باز گذاشته بود چشمای آبی رنگش برق میزد .دسته کم اون منو دوست داشت امشب واسش شب مهمی بود . ولی من اصلا ازش خوشم نمیاد !
با اینکه دلم نمی خواست دست یاسنگ گرفتم از پله های عمارت پایین امدیم ک یاسنگ دم گوشم گفت: کوک لطفا یکم لبخند بزن حتی مصنویی انقدر خشک سرد نباش.
کوک: لبخند الکی زدم به مهمونا خوش آمد گفتیم . ک یهو چشمم خورد به ا/ ت ک گوشه عمارت ایستاده با چشمای پر از اشک بهم نگاه میکنه خواستم برم سمتش ک تهیونگ جلومو گرفت
تهیونگ: هی رفیق تو ک نمیخوای بری پیشش باید فراموشش کنی مجبوری .
تهیونگ رفت سمت ا/ ت و اونو به بیرون راهنمایی کرد
کوک: چقدر دلم میخواست بغلش کنم اشکاشو پاک کنم دیگ دلم طاقت نیاورد ک رفتم پیشش داشت از عمارت خارج میشد .
ا/ ت....ا/ ت وایستا
ا/ ت: چیه .... چته عوضی دوست دارم تا آخرش کنارتم این بود؟ خاک تو سر من ک دلمو به همچین آدمی دادم .
کوک: ا/ ت من مجبور شدم چرا نمیفهمی
ا/ ت: گمشو دیگه نمیخوام ببنمت فقط یادت باشه تو منو ترک کردی!
کوک: ا/ ت از عمارت رفت بیرون انقدر عصبی بودم ک محکم به دیوار مشت زدم رفتم تو عمارت خیلی عصبی نشستم یه جا.
یاسنگ: کوک افتخار میدی باهم برقصیم؟
کوک: گوش کن یاسنگ الان انقدر عصبیم ک میتونم. این عروسی احمقانه رو بهم بزنم رو مخم راه نرو پس
یاسنگ: مگه دست خودته پاشو
کوک: با زور بلند شدم از کمر یاسنگ گرفتم اونم دستاشو گذاشت رو شونه هام .
منم انقدر حالم بد بود هی پای یاسنگ لگد. میکردم
یاسنگ: یاااا کوک بس کن پام درد گرفت
کوک: خودت ازم افتخار خواستی به من چه!
کوک: عروسی تموم شد عمارت خالی شده بود چراغ عمارت همه خواموش بود قرار بود یاسنگ با ما زندگی کنه بع سمت اتاق مشترکمان رفتم .رفتم تو
یاسنگ: اووو کوک میشه کمکم کنی تا لباسمو در بیارم
کوک: نه
یاسنگ: اخمی کرد خودش لباسشو با زحمت در آورد
کوک: منم کت شلوارمو از تنم در آوردم ک دیدم یاسنگ به بدنم زل زده
کوک: دختره عوضی به چی نگاه میکنی
یاسنگ: عه...هیجی و با خودم گفتم چه بدن خوبی داره
کوک: لباسمو پوشیدم گفتم: .......
لایک. کنن ادامش تو پارت بعد❤
#بی_تی_اس
#ویسگون
#عاشقانه
کوک: یاسنگ لطفا تنهام بزار، بزار راحت باشم خب!
از یاسنگ فاصله گرفتم سعی کردم تنها باشم ک بعد چند ساعت مادرم مهمون ها روجمع کرد یاسنگ به عنوان همسرم به همه معرفی کرد همه میومدن بهم تبریک میگفتن با هریک تبریک گفتن اونا انگار داشتن شکنجم میدادن.اونا مجبورم میکردن با کسی ک دوست ندارم ازدواج کنم .به سرعت خودمو به اتاقم رسوندم اصلا واسم مهم نبود ک مهمونا پایین منتظر منن .روی تخت نشستم سرمو لای دستام گرفتم کرواتمو شل کردم.اوه کوک به زندگی احمقانه نفرت انگیزت خوش امدی!
ویو شب عروسی)
کوک: امشب عروسی منو یاسنگ هست. کت شلوارمو پوشیدمو عطر تلخ زدم .از اتاق بیرون آمدم ک یایسنگ دم در دیدم . یه لباس بلند سفید پوشیده بود موهای مشکشو باز گذاشته بود چشمای آبی رنگش برق میزد .دسته کم اون منو دوست داشت امشب واسش شب مهمی بود . ولی من اصلا ازش خوشم نمیاد !
با اینکه دلم نمی خواست دست یاسنگ گرفتم از پله های عمارت پایین امدیم ک یاسنگ دم گوشم گفت: کوک لطفا یکم لبخند بزن حتی مصنویی انقدر خشک سرد نباش.
کوک: لبخند الکی زدم به مهمونا خوش آمد گفتیم . ک یهو چشمم خورد به ا/ ت ک گوشه عمارت ایستاده با چشمای پر از اشک بهم نگاه میکنه خواستم برم سمتش ک تهیونگ جلومو گرفت
تهیونگ: هی رفیق تو ک نمیخوای بری پیشش باید فراموشش کنی مجبوری .
تهیونگ رفت سمت ا/ ت و اونو به بیرون راهنمایی کرد
کوک: چقدر دلم میخواست بغلش کنم اشکاشو پاک کنم دیگ دلم طاقت نیاورد ک رفتم پیشش داشت از عمارت خارج میشد .
ا/ ت....ا/ ت وایستا
ا/ ت: چیه .... چته عوضی دوست دارم تا آخرش کنارتم این بود؟ خاک تو سر من ک دلمو به همچین آدمی دادم .
کوک: ا/ ت من مجبور شدم چرا نمیفهمی
ا/ ت: گمشو دیگه نمیخوام ببنمت فقط یادت باشه تو منو ترک کردی!
کوک: ا/ ت از عمارت رفت بیرون انقدر عصبی بودم ک محکم به دیوار مشت زدم رفتم تو عمارت خیلی عصبی نشستم یه جا.
یاسنگ: کوک افتخار میدی باهم برقصیم؟
کوک: گوش کن یاسنگ الان انقدر عصبیم ک میتونم. این عروسی احمقانه رو بهم بزنم رو مخم راه نرو پس
یاسنگ: مگه دست خودته پاشو
کوک: با زور بلند شدم از کمر یاسنگ گرفتم اونم دستاشو گذاشت رو شونه هام .
منم انقدر حالم بد بود هی پای یاسنگ لگد. میکردم
یاسنگ: یاااا کوک بس کن پام درد گرفت
کوک: خودت ازم افتخار خواستی به من چه!
کوک: عروسی تموم شد عمارت خالی شده بود چراغ عمارت همه خواموش بود قرار بود یاسنگ با ما زندگی کنه بع سمت اتاق مشترکمان رفتم .رفتم تو
یاسنگ: اووو کوک میشه کمکم کنی تا لباسمو در بیارم
کوک: نه
یاسنگ: اخمی کرد خودش لباسشو با زحمت در آورد
کوک: منم کت شلوارمو از تنم در آوردم ک دیدم یاسنگ به بدنم زل زده
کوک: دختره عوضی به چی نگاه میکنی
یاسنگ: عه...هیجی و با خودم گفتم چه بدن خوبی داره
کوک: لباسمو پوشیدم گفتم: .......
لایک. کنن ادامش تو پارت بعد❤
#بی_تی_اس
#ویسگون
#عاشقانه
۱۷.۴k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.