𝑫𝒓𝒐𝒘𝒏 𝒊𝒏 𝒎𝒚 𝒐𝒘𝒏 𝒅𝒓𝒆𝒂𝒎:19
𝑫𝒓𝒐𝒘𝒏 𝒊𝒏 𝒎𝒚 𝒐𝒘𝒏 𝒅𝒓𝒆𝒂𝒎:19
وایسا داره یادم میاد
یونگی: ا/ت..ا/ت.. باتوعم ا/
ا/ت:چیییییییییییییییی
یونگی: چی شده
ا/ت: دیشب
یونگی: دیشب چی شد؟
ا/ت:..........
هوپی: یونگی زود باش
یونگی و هوپی رفتن دیشب و دقیق یادم نیست😕اما فکر کنم گند زدم رفتم پایین
نامجین: تبریک میگم 😁
ا/ت: چی رو
یونگی،هوپی،جیمین: :/
ا/ت:..........
داشتم بهشون منتظر نگاه میکردم که صدای داد پدر بزرگ یونگی بلند شد
پدربزرگ: حق انتخاب نداری
پدر یونگی: اما من پدرشم اون باید با دختر اقای کیم ازدواج کنه
پدر بزرگ یونگی: این زندگی تو نیست پسرت از شرکت مهم تره
یونگی عصبی به سمت پایین رفت و پسرا هم همراهش رفتن
یونگی: زندگی من به تو ربطی نداره تا الان نبودی بازم میتونی بری
با این حرف یونگی پدرش یه چک خوابوند زیر گوشش
(زنیگ زنیگ زنگ تلفن خونه😐🐾)
.
.
.
خدمتکار: اقا... اقا
پدر بزرگ یونگی: بله
خدمتکار:(با استرس) هوا پیما سقوط کرده
پدر یونگی: هواپیما!؟
خدمتکار: بله 🥲
.
.
.
.
.
یک ماه بعد ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از وقتی که خواپیمایی که خانواده یونگی توش بودن سقوط کرد حالش زیاد خوب نیست مخصوصا هوپی و جیمین خیلی دلم میخواد بهشون کمک کنم
کوک: ا/ت بیا بریم
ا/ت: باشه
سوار ماشین شدیمو به سمت شرکت حرکت کردیم حدودا یک ماهی میشه که از پدر یونگی خبری نیست و پدر بزرگم وضعیت جسمی و روحی خوبی نداره و تو بیمارستان بستریه بیشتر اوقات یونگی پیشش میترسم اتفاقی برای پدر بزرگ بیوفته... یونگی خیلی دوسش داره
کوک: ا/ت... ا/تتتتتتتتت
ا/ت:بله
کوک: پاشو دیگه رسیدیم.. معلوم نیست کجایی اصلا
ا/ت: 😑
از ماشین اومدم که
جیمین: ا/تتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
ا/ت: یاجد چی شده چه گندی زدم
جیمین: خوبه خودتم میدونی یه گندی زدی🙂
ا/ت: 🙂🥲😅
وایسا داره یادم میاد
یونگی: ا/ت..ا/ت.. باتوعم ا/
ا/ت:چیییییییییییییییی
یونگی: چی شده
ا/ت: دیشب
یونگی: دیشب چی شد؟
ا/ت:..........
هوپی: یونگی زود باش
یونگی و هوپی رفتن دیشب و دقیق یادم نیست😕اما فکر کنم گند زدم رفتم پایین
نامجین: تبریک میگم 😁
ا/ت: چی رو
یونگی،هوپی،جیمین: :/
ا/ت:..........
داشتم بهشون منتظر نگاه میکردم که صدای داد پدر بزرگ یونگی بلند شد
پدربزرگ: حق انتخاب نداری
پدر یونگی: اما من پدرشم اون باید با دختر اقای کیم ازدواج کنه
پدر بزرگ یونگی: این زندگی تو نیست پسرت از شرکت مهم تره
یونگی عصبی به سمت پایین رفت و پسرا هم همراهش رفتن
یونگی: زندگی من به تو ربطی نداره تا الان نبودی بازم میتونی بری
با این حرف یونگی پدرش یه چک خوابوند زیر گوشش
(زنیگ زنیگ زنگ تلفن خونه😐🐾)
.
.
.
خدمتکار: اقا... اقا
پدر بزرگ یونگی: بله
خدمتکار:(با استرس) هوا پیما سقوط کرده
پدر یونگی: هواپیما!؟
خدمتکار: بله 🥲
.
.
.
.
.
یک ماه بعد ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از وقتی که خواپیمایی که خانواده یونگی توش بودن سقوط کرد حالش زیاد خوب نیست مخصوصا هوپی و جیمین خیلی دلم میخواد بهشون کمک کنم
کوک: ا/ت بیا بریم
ا/ت: باشه
سوار ماشین شدیمو به سمت شرکت حرکت کردیم حدودا یک ماهی میشه که از پدر یونگی خبری نیست و پدر بزرگم وضعیت جسمی و روحی خوبی نداره و تو بیمارستان بستریه بیشتر اوقات یونگی پیشش میترسم اتفاقی برای پدر بزرگ بیوفته... یونگی خیلی دوسش داره
کوک: ا/ت... ا/تتتتتتتتت
ا/ت:بله
کوک: پاشو دیگه رسیدیم.. معلوم نیست کجایی اصلا
ا/ت: 😑
از ماشین اومدم که
جیمین: ا/تتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
ا/ت: یاجد چی شده چه گندی زدم
جیمین: خوبه خودتم میدونی یه گندی زدی🙂
ا/ت: 🙂🥲😅
۱۰۰.۵k
۲۵ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.