چیزی بدتر از عشق🍷🫂 𝖯𝖺𝗋𝗍 : 9
*ویو رزی
رسیدم به ایستگاه اتوبوس و سوار شدم یه صندلی تک نفره بود که رفتم روش نشستم و شروع به گریه کردن کردم...
انقدر دستام میلرزید که نگو...
چرا اخه اینکار میکرد....
خسته شده بودم باید یه جا میرفتم که دستش بهم نرسه....
تو این شرایط تنها کسی که میتونستم پیشش برم یونا بود..
از اتوبوس پیاده شدم و پیاده تا عمارت یونا و برادرش رفتم....
میترسیدم ته از راه برسه همش با ترس و شک دور و ورم رو نگاه میکردم...
نزدیک در عمارت بودم که اون چند قدم رو دویدم و رسیدم جلو در باغ عمارت و زنگ عمارت رو زدم که خود یونا برداشت و گفت:
یونا: بله.. ااعع رزی تویی؟
سرم رو تکون دادم که چهرش نگران شد و لب زد:
یونا: چیشده؟ وایسا همونجا الان میام...
یونا ایفون رو گذاشت و تماسمون قطع شد... ـ
منتظر یونا وایسادم که در رو باز کرد...
یونا: رزی! چیشده چرا اینجایی؟ گریه کردی؟ چرا رنگت پریده...
بدون هیچ صبری پریدم تو بغلش و گریه کردم.... ـ
چند دقیقه بعد
رو کاناپه عمارت حدود ۲۰ دقیقه بودم نشسته بودم و یونا کنارم و من فقط گریه میکردم و از استرس داشتم میمردم که مبادا ته سر نرسه....
یونا کلافه هوفی کشید و گفت:
یونا: هووفف... انقدر گریه نکن عین ادم بگو چیشده از وقتی اومدی لام تا کام حرف نزدی....
سرم روبلند کردم که جوابش رو بدم باصدای برادر یونا، بیونگ حرف تو دهنم موند...
بیونگ: سلام.... ـ
سرم رو بلند کردم و به نشانه سلام تکون دادم....
بیونگ که دید فقط سر تکون دادم نگران پرسید:
بیونگ: مشکلی پیش اوم.....
با صدای زنگ عمارت حرف بیونگ نصفه موند..... یونا از کنارم بلند شد و رفت سمت آیفون فقطـ. دعا دعا میکردم ته نباشه..
اما مثل اینکه شانس و اقبال باهام یار نبود....
یونا ایفون رو برداشت و جواب داد که برق خوشحالی تو چشماش پر شد:
یونا: وای رزیییی... تهههه اینجاسسس.... ـولی چرا انقدر پریشونه....
تا اومدم داد بزنم که دکمه باز شدن در رو نزن....
یونا دستش رو گذاشت و در رو باز کردــ....
فقط منتظر بودم ته برسه و من به زندگیم پایان بدم از روی کاناپه افتادم رو زمین وای بدبخت شدم...
بیونگ اومد سمت و پرسید مشکلی پیش اومده که که با عربده تهیونگ جوابش رو گرفت....
تهیونگ در رو محکم با دست میکوبید که یوناا سریع در رو باز کرد که ته باهول دادن در یونا به عقب پرت شد و جیغ زد:
یونا: اخخخخخ
تهیونگ بی توجه به یونا داد زد:
تهیونگ: رزی کجاست.... ـ
بیونگ از کنارم بلند شد و داد زد:
بیونگ: چه خبرته؟ عمارت رو گذاشتی روسرت...
تهیونگ بی توجه به بیونگ چشمش افتاد به من و با هم چشم توچشم شدیم از اعصبانیت چشماش کاسه خون شده بود
حمایت فراموش نشه🌈
رسیدم به ایستگاه اتوبوس و سوار شدم یه صندلی تک نفره بود که رفتم روش نشستم و شروع به گریه کردن کردم...
انقدر دستام میلرزید که نگو...
چرا اخه اینکار میکرد....
خسته شده بودم باید یه جا میرفتم که دستش بهم نرسه....
تو این شرایط تنها کسی که میتونستم پیشش برم یونا بود..
از اتوبوس پیاده شدم و پیاده تا عمارت یونا و برادرش رفتم....
میترسیدم ته از راه برسه همش با ترس و شک دور و ورم رو نگاه میکردم...
نزدیک در عمارت بودم که اون چند قدم رو دویدم و رسیدم جلو در باغ عمارت و زنگ عمارت رو زدم که خود یونا برداشت و گفت:
یونا: بله.. ااعع رزی تویی؟
سرم رو تکون دادم که چهرش نگران شد و لب زد:
یونا: چیشده؟ وایسا همونجا الان میام...
یونا ایفون رو گذاشت و تماسمون قطع شد... ـ
منتظر یونا وایسادم که در رو باز کرد...
یونا: رزی! چیشده چرا اینجایی؟ گریه کردی؟ چرا رنگت پریده...
بدون هیچ صبری پریدم تو بغلش و گریه کردم.... ـ
چند دقیقه بعد
رو کاناپه عمارت حدود ۲۰ دقیقه بودم نشسته بودم و یونا کنارم و من فقط گریه میکردم و از استرس داشتم میمردم که مبادا ته سر نرسه....
یونا کلافه هوفی کشید و گفت:
یونا: هووفف... انقدر گریه نکن عین ادم بگو چیشده از وقتی اومدی لام تا کام حرف نزدی....
سرم روبلند کردم که جوابش رو بدم باصدای برادر یونا، بیونگ حرف تو دهنم موند...
بیونگ: سلام.... ـ
سرم رو بلند کردم و به نشانه سلام تکون دادم....
بیونگ که دید فقط سر تکون دادم نگران پرسید:
بیونگ: مشکلی پیش اوم.....
با صدای زنگ عمارت حرف بیونگ نصفه موند..... یونا از کنارم بلند شد و رفت سمت آیفون فقطـ. دعا دعا میکردم ته نباشه..
اما مثل اینکه شانس و اقبال باهام یار نبود....
یونا ایفون رو برداشت و جواب داد که برق خوشحالی تو چشماش پر شد:
یونا: وای رزیییی... تهههه اینجاسسس.... ـولی چرا انقدر پریشونه....
تا اومدم داد بزنم که دکمه باز شدن در رو نزن....
یونا دستش رو گذاشت و در رو باز کردــ....
فقط منتظر بودم ته برسه و من به زندگیم پایان بدم از روی کاناپه افتادم رو زمین وای بدبخت شدم...
بیونگ اومد سمت و پرسید مشکلی پیش اومده که که با عربده تهیونگ جوابش رو گرفت....
تهیونگ در رو محکم با دست میکوبید که یوناا سریع در رو باز کرد که ته باهول دادن در یونا به عقب پرت شد و جیغ زد:
یونا: اخخخخخ
تهیونگ بی توجه به یونا داد زد:
تهیونگ: رزی کجاست.... ـ
بیونگ از کنارم بلند شد و داد زد:
بیونگ: چه خبرته؟ عمارت رو گذاشتی روسرت...
تهیونگ بی توجه به بیونگ چشمش افتاد به من و با هم چشم توچشم شدیم از اعصبانیت چشماش کاسه خون شده بود
حمایت فراموش نشه🌈
۱.۸k
۰۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.