گس لایتر/پارت ۱۴
از زبان ایل دونگ:
حرفای جونگکوک عجیب بود... نمیدونستم منظورش چیه... حتی حدسم نمیتونستم بزنم... فقط میدونم که وقتی لحن مرموزشو میشنیدم پر از تشویش میشدم...جونگکوک حرفاش تموم شد... سکوت کرده بودیم... دستی روی پاش زد و گفت: خب من برم اتاقم... کار دارم... از رو صندلیش بلند شد که بره... گفتم: جونگکوک شی
جونگکوک: بله
ایل دونگ: بشین لطفا... یه چیزی یادم افتاد
جونگکوک: باشه... بگو...
جونگکوک دوباره نشست و گوش داد..
ایل دونگ: یادمه وقتی دبیرستان بودیم... سر شرط بندی با پسرای اراذل مدرسه میخواستی به یه دختر نزدیک بشی... اون پسرا خیلی دردسر ساز و ناخلف بودن... منو تو تنها کسایی بودیم که همیشه کتک میخوردیم اما زیر بار حرف زورشون نمیرفتیم... یه روز بهشون گفتی که بیاین این اختلافو برای همیشه تموم کنیم... اونام شرط گذاشتن اگه بتونی به سوهی نزدیک بشی دست از سر کل مدرسه برمیدارن و کسیو اذیت نمیکنن
جونگکوک: آره... یادمه... سوهی خشگل ترین و مغرورترین دختر مدرسه بود... با هیچکس حرف نمیزد... چون هیچکسو در حد خودش نمیدید!... راننده شخصیش میومد دنبالش... عجب دختر افاده ای بود!
ایل دونگ: درسته... ولی تو تونستی بهش نزدیک بشی... همه رو از شر اراذل مدرسه رها کردی
جونگکوک: خب حالا چرا این خاطره یه دفعه به ذهنت رسید؟
ایل دونگ: چون وقتی سوهی از تو خوشش اومد تو به طور ناگهانی و بدون دلیل رهاش کردی.... هرگز نگفتی چرا اینکارو کردی
جونگکوک: من که عاشقش نبودم... فقط شرط بندی بود
ایل دونگ: عاشقش نبودی... ولی من خوب میشناسمت... باهاش دوست شده بودی... همه چی خوب بود... ولی اون روزی که باهاش به هم زدی قیافت پر از ترس بود... تو ترسیده بودی... ولی از چی؟ چرا دلیلشو نگفتی؟
جونگکوک: چیه؟ میترسی با بایول اینکارو بکنم؟
ایل دونگ: طفره نرو
جونگکوک: نمیدونم... من یه پسر بچه دبیرستانی بودم... یادم نمیاد چی تو سرم میگذشت... بعدشم... من دارم ازدواج میکنم... دیگه چنین خاطراتی رو یادم ننداز...
جونگکوک سریع پاشد و از اتاق بیرون رفت... خبر ازدواجشو داد و اجازه نداد حرفی بزنم... چرا من احساس میکنم این دفعه هم عاشق نیست... یا حداقل اونقدری که بخواد ازدواج کنه عاشق نیست...!!!
از زبان جونگکوک:
دیشب به مادرم پرخاش کردم و حرفشو قبول نکردم... امروزم به ایل دونگ... ولی بلاخره با مسئله ی مهمی که این دو نفر بهم گوشزد کردن روبرو میشم... باید بتونم بهش غلبه کنم... اگه مشکل منه پس خودم حلش میکنم... من از موانع بیرونی عبور میکنم که به خواسته هام برسم... مگه میشه از پس خودم برنیام؟ .... تلفنمو برداشتم و شماره بایول رو گرفتم... جواب داد... گفتم: سلام عزیزم
بایول: عزیزم؟
جونگکوک: خوشت نیومد؟
بایول: نه نه... فقط معمولا اینطوری صدام نمیزدی
جونگکوک: خب الان که دیگه مثل قبلا نیست... ما قراره ازدواج کنیم... چرا باید مثل قبل صدات کنم؟
بایول: درسته...چی میخواستی بگی؟
جونگکوک: دلم برات تنگ شده بود...هنوز از دیشب چشمای درخشانتو به یاد دارم... لبخندتو... صدای خندتو... میشه امروزم ببینمت؟
بایول: با حرفات هر لحظه بیشتر باعث میشی عاشقت بشم... منم دلم میخواد ببینمت... الان توی شرکتم... پدر گفته که باید امروزو کامل بمونم
جونگکوک: شب چی؟
بایول: آره دوس دارم بیام... کجا میریم امشب؟
جونگکوک: تو بگو... کجا دوس داری؟
بایول: نمیدونم... یه جای آروم... جایی که حس خوبی داشته باشه... دور از شلوغی... به دور از زرق و برق و ازدحام آدما
جونگکوک: عالیه... منم عاشق چنین مکانیم... حالا فهمیدم باید کجا بریم
حرفای جونگکوک عجیب بود... نمیدونستم منظورش چیه... حتی حدسم نمیتونستم بزنم... فقط میدونم که وقتی لحن مرموزشو میشنیدم پر از تشویش میشدم...جونگکوک حرفاش تموم شد... سکوت کرده بودیم... دستی روی پاش زد و گفت: خب من برم اتاقم... کار دارم... از رو صندلیش بلند شد که بره... گفتم: جونگکوک شی
جونگکوک: بله
ایل دونگ: بشین لطفا... یه چیزی یادم افتاد
جونگکوک: باشه... بگو...
جونگکوک دوباره نشست و گوش داد..
ایل دونگ: یادمه وقتی دبیرستان بودیم... سر شرط بندی با پسرای اراذل مدرسه میخواستی به یه دختر نزدیک بشی... اون پسرا خیلی دردسر ساز و ناخلف بودن... منو تو تنها کسایی بودیم که همیشه کتک میخوردیم اما زیر بار حرف زورشون نمیرفتیم... یه روز بهشون گفتی که بیاین این اختلافو برای همیشه تموم کنیم... اونام شرط گذاشتن اگه بتونی به سوهی نزدیک بشی دست از سر کل مدرسه برمیدارن و کسیو اذیت نمیکنن
جونگکوک: آره... یادمه... سوهی خشگل ترین و مغرورترین دختر مدرسه بود... با هیچکس حرف نمیزد... چون هیچکسو در حد خودش نمیدید!... راننده شخصیش میومد دنبالش... عجب دختر افاده ای بود!
ایل دونگ: درسته... ولی تو تونستی بهش نزدیک بشی... همه رو از شر اراذل مدرسه رها کردی
جونگکوک: خب حالا چرا این خاطره یه دفعه به ذهنت رسید؟
ایل دونگ: چون وقتی سوهی از تو خوشش اومد تو به طور ناگهانی و بدون دلیل رهاش کردی.... هرگز نگفتی چرا اینکارو کردی
جونگکوک: من که عاشقش نبودم... فقط شرط بندی بود
ایل دونگ: عاشقش نبودی... ولی من خوب میشناسمت... باهاش دوست شده بودی... همه چی خوب بود... ولی اون روزی که باهاش به هم زدی قیافت پر از ترس بود... تو ترسیده بودی... ولی از چی؟ چرا دلیلشو نگفتی؟
جونگکوک: چیه؟ میترسی با بایول اینکارو بکنم؟
ایل دونگ: طفره نرو
جونگکوک: نمیدونم... من یه پسر بچه دبیرستانی بودم... یادم نمیاد چی تو سرم میگذشت... بعدشم... من دارم ازدواج میکنم... دیگه چنین خاطراتی رو یادم ننداز...
جونگکوک سریع پاشد و از اتاق بیرون رفت... خبر ازدواجشو داد و اجازه نداد حرفی بزنم... چرا من احساس میکنم این دفعه هم عاشق نیست... یا حداقل اونقدری که بخواد ازدواج کنه عاشق نیست...!!!
از زبان جونگکوک:
دیشب به مادرم پرخاش کردم و حرفشو قبول نکردم... امروزم به ایل دونگ... ولی بلاخره با مسئله ی مهمی که این دو نفر بهم گوشزد کردن روبرو میشم... باید بتونم بهش غلبه کنم... اگه مشکل منه پس خودم حلش میکنم... من از موانع بیرونی عبور میکنم که به خواسته هام برسم... مگه میشه از پس خودم برنیام؟ .... تلفنمو برداشتم و شماره بایول رو گرفتم... جواب داد... گفتم: سلام عزیزم
بایول: عزیزم؟
جونگکوک: خوشت نیومد؟
بایول: نه نه... فقط معمولا اینطوری صدام نمیزدی
جونگکوک: خب الان که دیگه مثل قبلا نیست... ما قراره ازدواج کنیم... چرا باید مثل قبل صدات کنم؟
بایول: درسته...چی میخواستی بگی؟
جونگکوک: دلم برات تنگ شده بود...هنوز از دیشب چشمای درخشانتو به یاد دارم... لبخندتو... صدای خندتو... میشه امروزم ببینمت؟
بایول: با حرفات هر لحظه بیشتر باعث میشی عاشقت بشم... منم دلم میخواد ببینمت... الان توی شرکتم... پدر گفته که باید امروزو کامل بمونم
جونگکوک: شب چی؟
بایول: آره دوس دارم بیام... کجا میریم امشب؟
جونگکوک: تو بگو... کجا دوس داری؟
بایول: نمیدونم... یه جای آروم... جایی که حس خوبی داشته باشه... دور از شلوغی... به دور از زرق و برق و ازدحام آدما
جونگکوک: عالیه... منم عاشق چنین مکانیم... حالا فهمیدم باید کجا بریم
۲۴.۵k
۰۵ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.