✞رمان انتقام✞ پارت 13
•انتقام•
پارت سیزدهم✞︎🖤
دیانا: حالا ولش کن اون ی غلطی کرد
امیر: ارسلان داداش بیا اینور...
ارسلان: از مهراب جدا شدم...
ی بار دیگه مهراب فقط ی بار دیگه منو به دیانا بچسبونی زندت نمیزارم
مهراب: باش داداش دیگه نمیچسبونم ولی بیچاره چه مشکلی داره ک بدت میاد بهش چسبونده شی؟
دیانا: از حرف ارسلان ناراحت شدم... یعنی بدش میاد از من؟ شایدم اونم منو به عنوان ی خواهر میبینه...نه بابا تا دو دقیقه پیش داشت خودشو میکشت ک جای داداش من نیس...
ممدرضا: دیانا فردا پایه ای بریم بیرون
امیر: اره همین جمع فردا بیرون
ممدرضا: ولی من منظورم تنهایی بود...
مهراب: تنهایی نداریم مگه اینکه ارسلانم باهاتون بیاد...
ممدرضا: اونوقت چرا؟
مهراب: شما به عنوان بچه همسایه ببرش
ارسلان: چیی؟ ی دفعه یکی زد پشتم برگشتم امیر بود خیلی اروم جوری ک کسی نشنوه گف...
امیر: میخوای تنهایی بره باهاش؟ پس حرف نزن...
دیانا: اصن چرا من هر جایی میخوام برم ارسلانم باید بیاد؟
مهدیس: عزیزم تو خیلی بدت میاد از این قضیه؟
دیانا: خب شاید من بخوام با کسی برم سر قرار بازم ارسلان باید بیاد؟
ارسلان: دیگه اعصبی شده بودم بدون اینکه نگاهشون کنم از خونه زدم بیرون و درو کوبیدم رفتم همون پارکی ک اولین دفعه دیدمش...
_فلش بک به دو سال پیش_
امیر: ما نیاز به دختر داریم واسه کلیپ حداقل ۴ یا ۵ نفر باید باشن...
ارسلان: ببین تو اینستا دارم میگردم اگه پیدا کردم بهت میگم دیگ
امیر: اوکیه پس میبینمت...
ارسلان: فعلن...تو اینستا در حال چرخیدن بودم ک ی پیج دختر پیدا کردم ویدیو های تیک تاکی میرفت خیلی بامزه بود بهش دایرکت دادم ک ی میتینیگ بزاریم اونم قبول کرد...
_فردای اون روز_
ارسلان: نشسته بودم رو نیمکت پارک با امیر ...
اونم ی دختره رو پیدا کرده بود با هم میتینگ گزاشته بودن
دوتامون منتظرشون بودیم ک ی دختره از اون دور دیدم شناختمش شبیه عکس و ویدیو هاش بود ولی خیلی خوشگل تر از دور قفل شده بودم روش و نمیتونستم چشم ازش بردارم...
پارت سیزدهم✞︎🖤
دیانا: حالا ولش کن اون ی غلطی کرد
امیر: ارسلان داداش بیا اینور...
ارسلان: از مهراب جدا شدم...
ی بار دیگه مهراب فقط ی بار دیگه منو به دیانا بچسبونی زندت نمیزارم
مهراب: باش داداش دیگه نمیچسبونم ولی بیچاره چه مشکلی داره ک بدت میاد بهش چسبونده شی؟
دیانا: از حرف ارسلان ناراحت شدم... یعنی بدش میاد از من؟ شایدم اونم منو به عنوان ی خواهر میبینه...نه بابا تا دو دقیقه پیش داشت خودشو میکشت ک جای داداش من نیس...
ممدرضا: دیانا فردا پایه ای بریم بیرون
امیر: اره همین جمع فردا بیرون
ممدرضا: ولی من منظورم تنهایی بود...
مهراب: تنهایی نداریم مگه اینکه ارسلانم باهاتون بیاد...
ممدرضا: اونوقت چرا؟
مهراب: شما به عنوان بچه همسایه ببرش
ارسلان: چیی؟ ی دفعه یکی زد پشتم برگشتم امیر بود خیلی اروم جوری ک کسی نشنوه گف...
امیر: میخوای تنهایی بره باهاش؟ پس حرف نزن...
دیانا: اصن چرا من هر جایی میخوام برم ارسلانم باید بیاد؟
مهدیس: عزیزم تو خیلی بدت میاد از این قضیه؟
دیانا: خب شاید من بخوام با کسی برم سر قرار بازم ارسلان باید بیاد؟
ارسلان: دیگه اعصبی شده بودم بدون اینکه نگاهشون کنم از خونه زدم بیرون و درو کوبیدم رفتم همون پارکی ک اولین دفعه دیدمش...
_فلش بک به دو سال پیش_
امیر: ما نیاز به دختر داریم واسه کلیپ حداقل ۴ یا ۵ نفر باید باشن...
ارسلان: ببین تو اینستا دارم میگردم اگه پیدا کردم بهت میگم دیگ
امیر: اوکیه پس میبینمت...
ارسلان: فعلن...تو اینستا در حال چرخیدن بودم ک ی پیج دختر پیدا کردم ویدیو های تیک تاکی میرفت خیلی بامزه بود بهش دایرکت دادم ک ی میتینیگ بزاریم اونم قبول کرد...
_فردای اون روز_
ارسلان: نشسته بودم رو نیمکت پارک با امیر ...
اونم ی دختره رو پیدا کرده بود با هم میتینگ گزاشته بودن
دوتامون منتظرشون بودیم ک ی دختره از اون دور دیدم شناختمش شبیه عکس و ویدیو هاش بود ولی خیلی خوشگل تر از دور قفل شده بودم روش و نمیتونستم چشم ازش بردارم...
۲۸.۳k
۱۱ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.