فیک جونگ کوک پارت ۴۳ (معشوقه ) فصل ۲
بچه ها لطفا اگه قسمتی از فیک رو متوجه نشدین یا براتون نامفهموم بود یا سوالی براتون پیش اومد ازم بپرسید..یا داخل پی وی یا کامنتا😁
______________________________________
تهیونگ:تو برو ا.ت رو نجات بده من حساب سویون رو میرسم!
ارباب:ولی...
یه دفعه با ضربه ای که با کمرم برخورد کرد (سویون از پشت با چاقو به کمرش ضربه زد) حرفم قطع شد..
ارباب:آههههه ( داد از روی درد )
تهیونگ:جو...
ارباب:ساکت باش تهیونگگگگ
سویون: (خنده ی پیروزمندانه)
ارباب:ت..ته..یونگ..
درد بدی توی کل بدنم پیچید..توان ایستادن نداشتم..بازوم رو گرفتم و روی زانوهام افتادم...
ویو تهیونگ:
وقتی با چاقو صربه خورد خیلی نگرانش شدم که یهو روی دوتا زانوش افتاد...از بین دندونام غریدم..
تهیونگ:لعنتی حسابتو میرسم!
سویون:هه..بزرگترین مافیای کره حریف من نشد..اونوقت تو میخوای منو بکشی!..(پوزخند)
ارباب:من هموز شکست نخور..دم عوضی!
خواست بلند بشه که دوباره افتاد...رفتم سمتش و گرفتمش..
تهیونگ:لی، ارباب رو ببر! (منظورش بادیگارد لی یا همون بادیگارد اربابه)
ارباب:نه من جایی نمیرم..
تهیونگ:باشه ولی حق نداری مبارزه کنی!
بادیگاردا باهم درگیر بودن منم به سویون حمله کردم و مشغول مشت زدن بهش شدم اونم متقابلا این کارو میکرد....وقتی که حسابی هردوتامون خسته شده بودیم یهو منو کوبید زمین و خودشو انداخت روم یهو دستشو برد بالا و میخواست چاقو رو داخل قلبم فرو کنه که یهو پرت شد کنار و فریاد بلندی کشید...وحشت زده نشستم که دیدم اون منو نجات داد ولی اون خودش آسیب دیده بود و حالش خوب نبود یهو خودشو روی سویون انداخت و چاقو رو توی قلبش فرو کرد...سویون فریاد بلندی کشید و....یعنی مرد؟..باورم نمیشد یعنی اون بالاخره تونست سویون رو بکشه!...یه دفعه بی جون روی زمین افتاد که سریع رفتم سمتش و بلندش کردم و سریع دویدم سمت ماشینم تا برسونمش بیمارستان...
ارباب: م..منو ببر ع..مار..تم..
تهیونگ: ولی..باشه پزشک شخصیت رو خبر میکنم..
یه دفعه بیهوش شد سوار ماشین شدم و با تمام سرعتم سمت عمارت راه افتادم وقتی پزشک اومد بالا سرش گفت که کمرش و بازوش به بخیه نیاز داره...اون پزشک شخصیش بود پس مشکلی نبود که چهرش رو ببینه..منتظر بودم که بخیه ها تموم شه که یهو یاد یه چیز مهم افتادم!.....من احمق ا.ت رو نیاوردم!..ما رفته بودیم که اونو نجات بدیم بعد من اونو جا گذاشتم!...ضربه ای به پیشونیم زدم و سریع سمت عمارت سویون راه افتادم..............وای نه دیر شده بود!..پلیسا ریخته بودن اونجا!..حالا چه اتفاقی برای ا.ت میوفته!..اگه اون بفهمه که ا.ت رو جا گذاشتم حتما منو میکشه!...افرادم رو فرستادم که ا.ت رو پیدا کنن...برگشتم عمارت ظاهرا بخیه هاش تموم شده و به هوش اومده بود...روی تخت نشسته بود...
______________________________________
تهیونگ:تو برو ا.ت رو نجات بده من حساب سویون رو میرسم!
ارباب:ولی...
یه دفعه با ضربه ای که با کمرم برخورد کرد (سویون از پشت با چاقو به کمرش ضربه زد) حرفم قطع شد..
ارباب:آههههه ( داد از روی درد )
تهیونگ:جو...
ارباب:ساکت باش تهیونگگگگ
سویون: (خنده ی پیروزمندانه)
ارباب:ت..ته..یونگ..
درد بدی توی کل بدنم پیچید..توان ایستادن نداشتم..بازوم رو گرفتم و روی زانوهام افتادم...
ویو تهیونگ:
وقتی با چاقو صربه خورد خیلی نگرانش شدم که یهو روی دوتا زانوش افتاد...از بین دندونام غریدم..
تهیونگ:لعنتی حسابتو میرسم!
سویون:هه..بزرگترین مافیای کره حریف من نشد..اونوقت تو میخوای منو بکشی!..(پوزخند)
ارباب:من هموز شکست نخور..دم عوضی!
خواست بلند بشه که دوباره افتاد...رفتم سمتش و گرفتمش..
تهیونگ:لی، ارباب رو ببر! (منظورش بادیگارد لی یا همون بادیگارد اربابه)
ارباب:نه من جایی نمیرم..
تهیونگ:باشه ولی حق نداری مبارزه کنی!
بادیگاردا باهم درگیر بودن منم به سویون حمله کردم و مشغول مشت زدن بهش شدم اونم متقابلا این کارو میکرد....وقتی که حسابی هردوتامون خسته شده بودیم یهو منو کوبید زمین و خودشو انداخت روم یهو دستشو برد بالا و میخواست چاقو رو داخل قلبم فرو کنه که یهو پرت شد کنار و فریاد بلندی کشید...وحشت زده نشستم که دیدم اون منو نجات داد ولی اون خودش آسیب دیده بود و حالش خوب نبود یهو خودشو روی سویون انداخت و چاقو رو توی قلبش فرو کرد...سویون فریاد بلندی کشید و....یعنی مرد؟..باورم نمیشد یعنی اون بالاخره تونست سویون رو بکشه!...یه دفعه بی جون روی زمین افتاد که سریع رفتم سمتش و بلندش کردم و سریع دویدم سمت ماشینم تا برسونمش بیمارستان...
ارباب: م..منو ببر ع..مار..تم..
تهیونگ: ولی..باشه پزشک شخصیت رو خبر میکنم..
یه دفعه بیهوش شد سوار ماشین شدم و با تمام سرعتم سمت عمارت راه افتادم وقتی پزشک اومد بالا سرش گفت که کمرش و بازوش به بخیه نیاز داره...اون پزشک شخصیش بود پس مشکلی نبود که چهرش رو ببینه..منتظر بودم که بخیه ها تموم شه که یهو یاد یه چیز مهم افتادم!.....من احمق ا.ت رو نیاوردم!..ما رفته بودیم که اونو نجات بدیم بعد من اونو جا گذاشتم!...ضربه ای به پیشونیم زدم و سریع سمت عمارت سویون راه افتادم..............وای نه دیر شده بود!..پلیسا ریخته بودن اونجا!..حالا چه اتفاقی برای ا.ت میوفته!..اگه اون بفهمه که ا.ت رو جا گذاشتم حتما منو میکشه!...افرادم رو فرستادم که ا.ت رو پیدا کنن...برگشتم عمارت ظاهرا بخیه هاش تموم شده و به هوش اومده بود...روی تخت نشسته بود...
۶.۷k
۱۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.