فیک روباه سیاه
فیک روباه سیاه
P29
ا.ت: توی بچگی باهم دوست بودیم مگه نه؟
کوک:چی.نه کی کجا؟
ا.ت: میدونی از اول همه چی رو میدونستم
کوک: چی،اگه میدونستی چرا باهام جنگیدی
ا.ت: خب دوستی بگچی جدا شریکی و رقیبی الانم جدا
ا.ت:وقتی رفته بودم چیکار میکردی
کوک:خوش میگذروندم راحت شده بودم که دیگه نیستی
ا.ت: واقعا
کوک:آره
ا.ت ویو
وقتی گفت خوش میگزروندم قلبم درد کرد من وقتی بچه بودم با اینکه سنم خیلی کم بود اما کارم توی یک سال شبانه روز گریه کردن بود اما اون الان
ا.ت:راستی فردا توی شرکت عکاسی داریم باید بیای میخوام مانکن برندم بشی
کوک:در عوض چی
ا.ت: چی میخوای
کوک:به موقعش فکر میکنم، قبوله
و دست دادن
۲ ساعت بعد
هرکی جدا سوار ماشیناشون شدن و به عمارت هاشون راه افتادن
ا.ت ویو
به عمارت رفتم بااینکه تنهام اما تنهایی به من خیلی حس خوبی میده با خودم فکر میکنم شاید اگه پدر و مادرم زنده بودن من الان اینقدر قوی نبودم
رفتم سمت اتاقم و لباسامو درآوردم و و رفتم حموم آب سر
آب سر به من خیلی حس خوبی میده
صبح روز بعد
ا.ت ویو
از خواب پاشدم رفتم دستشویی اومدم رفتم حموم ۳۰ مین و بعد از اینکه اومد موهامو و بدنمو خشک کردم بعد موهامو حالت دادم و آرایش مخصوصمو کردم(دارک) و عطر تلخمو زدم و کت و شلوارمو پوشیدم و با ماشینی که تازه خریده بودم به سمت شرکتم روندم وقتی رسیدم سویئچ ماشینو دادم به نگهبان و از آسانسور شیشه ای رنگم به سمت محل عکس برداری رفتم که دیدم کوک اونجاست
ا.ت:سلام
کوک: او سلام
ا.ت: میبینم که زود اومدی
کوک: البته من همیشه سر وقت میام
ا.ت: خوب تو برو منم میام میبینم چیکار میکین
ا.ت ویو
داشتم میرفتم که عکاس گفت
__________
حال کنین
صبحی بودم خوابم میاد یه چشم بازه یه چشم بسته دارم مینویسم
P29
ا.ت: توی بچگی باهم دوست بودیم مگه نه؟
کوک:چی.نه کی کجا؟
ا.ت: میدونی از اول همه چی رو میدونستم
کوک: چی،اگه میدونستی چرا باهام جنگیدی
ا.ت: خب دوستی بگچی جدا شریکی و رقیبی الانم جدا
ا.ت:وقتی رفته بودم چیکار میکردی
کوک:خوش میگذروندم راحت شده بودم که دیگه نیستی
ا.ت: واقعا
کوک:آره
ا.ت ویو
وقتی گفت خوش میگزروندم قلبم درد کرد من وقتی بچه بودم با اینکه سنم خیلی کم بود اما کارم توی یک سال شبانه روز گریه کردن بود اما اون الان
ا.ت:راستی فردا توی شرکت عکاسی داریم باید بیای میخوام مانکن برندم بشی
کوک:در عوض چی
ا.ت: چی میخوای
کوک:به موقعش فکر میکنم، قبوله
و دست دادن
۲ ساعت بعد
هرکی جدا سوار ماشیناشون شدن و به عمارت هاشون راه افتادن
ا.ت ویو
به عمارت رفتم بااینکه تنهام اما تنهایی به من خیلی حس خوبی میده با خودم فکر میکنم شاید اگه پدر و مادرم زنده بودن من الان اینقدر قوی نبودم
رفتم سمت اتاقم و لباسامو درآوردم و و رفتم حموم آب سر
آب سر به من خیلی حس خوبی میده
صبح روز بعد
ا.ت ویو
از خواب پاشدم رفتم دستشویی اومدم رفتم حموم ۳۰ مین و بعد از اینکه اومد موهامو و بدنمو خشک کردم بعد موهامو حالت دادم و آرایش مخصوصمو کردم(دارک) و عطر تلخمو زدم و کت و شلوارمو پوشیدم و با ماشینی که تازه خریده بودم به سمت شرکتم روندم وقتی رسیدم سویئچ ماشینو دادم به نگهبان و از آسانسور شیشه ای رنگم به سمت محل عکس برداری رفتم که دیدم کوک اونجاست
ا.ت:سلام
کوک: او سلام
ا.ت: میبینم که زود اومدی
کوک: البته من همیشه سر وقت میام
ا.ت: خوب تو برو منم میام میبینم چیکار میکین
ا.ت ویو
داشتم میرفتم که عکاس گفت
__________
حال کنین
صبحی بودم خوابم میاد یه چشم بازه یه چشم بسته دارم مینویسم
۱۰.۵k
۲۶ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.