♥خوب⛓️اما⛓️بد💔 پارت①
دیگه از این زندگی خسته شده بودم بعد یه دعوای طولانی با پدر و مادرم از خونه زدم بیرون و رفتم سمت یه پرتگاه به لب پرتگاه قدم زدم و گوشش وایستادم میخاستم همینجوری خودم رو ول کنم و بیوفتم پایین همینجور داشتم نزدیک تر میشدم به لب پرتگاه که یه پسر امد و از پشت گفت: داری چیکار میکنی
گفتم: به تو مربوط نیست
گفت: اره ممکنه به من مربوط نباشه ولی نمیتونم وقتی که یه نفر میخاد خودشو بکشه همینجور نگاهش کنم
با لبخندی پر از درد بهش نگاه کردم و گفتم: من تو این دنیا فقط یه اضافیم اگه بمیرم هم هیچکس یه قطره اشک هم نمیریزه
بعد یه ماشین مشکی امد و بچه ها ازش پیاده شدن [همون اعضا دیگه]
کوک با ترس گفت: ا/ت مثلا داری چه غلتی میکنی.
گفتم: دارم خودمو نجات میدم
بعد همگی زدن زیر گریه یهو چشمم سیاهی رفت و افتادم که همون پسره منو گرفت و تو بغلش بیهوش شدم
꧁شخصت سوم داستان꧂
پسره ا/ت رو گرفت و با عجله ارورد داخل ماشین کوک ته جیمین که نزدیک ترین دوستای ا/ت بودن رفتن سوار شدن و به سمت بیمارستان حرکت کردن ا/ت رو بردن داخل یه اتاق و منتظر خبر های دکتر بودن که جیمین از ان پسره پرسید تو کی هستی پسره با حالت سردی گفت: یه غریبه بعد جیمین یقش رو گرفت و گفت درست حسابی بگو کی هستی ته امد و جیمین رو اروم کرد و بعد امد پیش پسره و گفت: ببخشید جیمین کمی اعصابش خورده بخاطر همین اسمت چی هست پسره گفت: یونگی مین یونگی ته گفت: منم کیم تهیونگ هستم ولی دوستام بیشتر به من وی یا ته میگن راستش من یعنی ما مدیون توییم تو بودی که ا/ت رو نجات دادی
یونگی: من کاری نکردم
و از انجا رفت بعد از چند دقیقه در باز شد و دکتر امد بچه ها ازش تند تند سوال میدرسیدند
جیمین: حالش خوبه؟
کوک: چطوره؟
ته: خوب میشه درسته؟؟
دکتر: راستش حال ایشون ظاهرن خوبه ولی حال روحیشون خیلی بده میتونید بعد از چند ساعت ببریدشون خونه ولی باید خیلی مواظبشون باشین
خب بیایم به حرف من😑✌🏻😂
خب راستش من میخاستم تک پارتیش کنم ولی افکارم اجازه نداد 😬😅😂
همچین میگم افکارم انگار پرفسوری چیزیم😂
خب چطوره ادامه بدم یا نه ؟
اگه کامنت نزارید هم ادامشو میزارم اما اگه کامنت بزارید پر انرژی تر مینویسم ♥♥♥
بایییییییییییی
گفتم: به تو مربوط نیست
گفت: اره ممکنه به من مربوط نباشه ولی نمیتونم وقتی که یه نفر میخاد خودشو بکشه همینجور نگاهش کنم
با لبخندی پر از درد بهش نگاه کردم و گفتم: من تو این دنیا فقط یه اضافیم اگه بمیرم هم هیچکس یه قطره اشک هم نمیریزه
بعد یه ماشین مشکی امد و بچه ها ازش پیاده شدن [همون اعضا دیگه]
کوک با ترس گفت: ا/ت مثلا داری چه غلتی میکنی.
گفتم: دارم خودمو نجات میدم
بعد همگی زدن زیر گریه یهو چشمم سیاهی رفت و افتادم که همون پسره منو گرفت و تو بغلش بیهوش شدم
꧁شخصت سوم داستان꧂
پسره ا/ت رو گرفت و با عجله ارورد داخل ماشین کوک ته جیمین که نزدیک ترین دوستای ا/ت بودن رفتن سوار شدن و به سمت بیمارستان حرکت کردن ا/ت رو بردن داخل یه اتاق و منتظر خبر های دکتر بودن که جیمین از ان پسره پرسید تو کی هستی پسره با حالت سردی گفت: یه غریبه بعد جیمین یقش رو گرفت و گفت درست حسابی بگو کی هستی ته امد و جیمین رو اروم کرد و بعد امد پیش پسره و گفت: ببخشید جیمین کمی اعصابش خورده بخاطر همین اسمت چی هست پسره گفت: یونگی مین یونگی ته گفت: منم کیم تهیونگ هستم ولی دوستام بیشتر به من وی یا ته میگن راستش من یعنی ما مدیون توییم تو بودی که ا/ت رو نجات دادی
یونگی: من کاری نکردم
و از انجا رفت بعد از چند دقیقه در باز شد و دکتر امد بچه ها ازش تند تند سوال میدرسیدند
جیمین: حالش خوبه؟
کوک: چطوره؟
ته: خوب میشه درسته؟؟
دکتر: راستش حال ایشون ظاهرن خوبه ولی حال روحیشون خیلی بده میتونید بعد از چند ساعت ببریدشون خونه ولی باید خیلی مواظبشون باشین
خب بیایم به حرف من😑✌🏻😂
خب راستش من میخاستم تک پارتیش کنم ولی افکارم اجازه نداد 😬😅😂
همچین میگم افکارم انگار پرفسوری چیزیم😂
خب چطوره ادامه بدم یا نه ؟
اگه کامنت نزارید هم ادامشو میزارم اما اگه کامنت بزارید پر انرژی تر مینویسم ♥♥♥
بایییییییییییی
۷.۹k
۰۵ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.