عشق دردناک پارت 62
سلام دوستان به خاطر تاخیرم ببخشید خودتون شرایطو میدونید 😬این بار با کلی پارت اومدم اومید وارم جبران شه💗💫
********
.....ا.ت
از اینکه نقشه ام گرفته بود خیلی خوشحال بودم جونگکوک که رفته بود شرکت و موقع برگشت هم دیر میومد چون برام بستنی میخرید خدمتکار ها هم سر کرم پختن غذا بودن رفتم بیرون نگهبان جلو در بود سرسع سمتش دویدم که نگاهش بهم خورد و سر خم کرد اما من با نگرانی ساختگی گفتم
ا.ت:زود باش خدمتکار اب جوش روش ریخت کمک میخواد
اول یک نگاهم کرد که از قصد صدام رو بالا بردم
ا.ت:زود باش
بیچاره هل کرد و به سمت داخل دوید فکر کرد منم دنبالش میرم ولی من از همون جا در رو باز کردم و سریع دویدم بیرون تا جایی که تونستم دور شدم جونگکوک فکر کرده به همین راحتی میبخشمش کور خونده چون به خاطر حا.مله گیم نمیتونستم زیاد بدوم با اون پولی که دزدکی از کیف پول جونگکوک دزدیده بودم ماشین گرفتم تا بیشتر دور بشم بعد هم ادرس خونه قدیمی که برای مادرم بود و کسی ازش خبر نداشت به جز من و میا و پدر و چون مال مادر بود پدرم دلش نمیومد باهاش کاری کنه و هر چند ماه بهش سر میزد و نظافت و بهش. سیدگی میکرد مطمئنم الان اونجا امن ترین جا برای منه وقتی رسیدم از جلو در با کلیدی که همیشه میزاشتیم زیر سومین گلدان کنار در رو باز کردم و رفتم تو خدا رو شکر انگار تازگیا بهش سر زده بودن چون همه جا تمیز بود به سمت یخچال رفتم و بازش کردم خدای من انگار خوش شانسی بهم رو کرده بود چون یخچال پر بود این عادت بابا بود که به خاطر مادرم اینکار رو میکرد چون اعتقاد داشت مادرم به اینجا سر میزنه سیبی براخودم شستم و رو مبل جلو تلویزیون نشستم ....خدای من حالا خیالم راحت شد قرار نیست به این زود یا اینجا بیاد ....
(یک هفته بعد)
...... جونگکوک
همه وسایل رو میز کارم رو پرت کردم پایین وبا خشم و عصبانیت عربده زدم
جونگکوک:ل*عنتییییی من نمیخوام هردفعه دست خالی بیایی اینجا من الان یک هفته س نمیدونم زنم که از قضا حا.مله ست کجاست میدونی یعنی چیییییی
جکسون:هی جئون اروم باش بلاخره پیدا میشه اون خودش فرار کرده به خاطر همینه مدرکی نداریم اون حتی پیش پدرشم نرفته
با عصبانیت غریدم
جونگکوک:میدونم میدونم لع.نت بهش اگه اون نگهبان دست و پاچلفتی گولش رو نمیخورد اون نمیتونست فرار کنه
جکسون: جونگکوک همین الانشم به خاطر اینکه دست اون نگهبان بی چاره رو شکسی اون همه کتکش زدی دستگیرت نکردم باید خداتو شکر کنی ...ما باید الان به این فکر کنیم که کجا مونده نگشته باشیم شاید جایی باشه که به ذهنت نمیرسه ...
کلافه رو صندلیم نشستم سرمو تو دستام گرفتم
جونگکوک:....
********
.....ا.ت
از اینکه نقشه ام گرفته بود خیلی خوشحال بودم جونگکوک که رفته بود شرکت و موقع برگشت هم دیر میومد چون برام بستنی میخرید خدمتکار ها هم سر کرم پختن غذا بودن رفتم بیرون نگهبان جلو در بود سرسع سمتش دویدم که نگاهش بهم خورد و سر خم کرد اما من با نگرانی ساختگی گفتم
ا.ت:زود باش خدمتکار اب جوش روش ریخت کمک میخواد
اول یک نگاهم کرد که از قصد صدام رو بالا بردم
ا.ت:زود باش
بیچاره هل کرد و به سمت داخل دوید فکر کرد منم دنبالش میرم ولی من از همون جا در رو باز کردم و سریع دویدم بیرون تا جایی که تونستم دور شدم جونگکوک فکر کرده به همین راحتی میبخشمش کور خونده چون به خاطر حا.مله گیم نمیتونستم زیاد بدوم با اون پولی که دزدکی از کیف پول جونگکوک دزدیده بودم ماشین گرفتم تا بیشتر دور بشم بعد هم ادرس خونه قدیمی که برای مادرم بود و کسی ازش خبر نداشت به جز من و میا و پدر و چون مال مادر بود پدرم دلش نمیومد باهاش کاری کنه و هر چند ماه بهش سر میزد و نظافت و بهش. سیدگی میکرد مطمئنم الان اونجا امن ترین جا برای منه وقتی رسیدم از جلو در با کلیدی که همیشه میزاشتیم زیر سومین گلدان کنار در رو باز کردم و رفتم تو خدا رو شکر انگار تازگیا بهش سر زده بودن چون همه جا تمیز بود به سمت یخچال رفتم و بازش کردم خدای من انگار خوش شانسی بهم رو کرده بود چون یخچال پر بود این عادت بابا بود که به خاطر مادرم اینکار رو میکرد چون اعتقاد داشت مادرم به اینجا سر میزنه سیبی براخودم شستم و رو مبل جلو تلویزیون نشستم ....خدای من حالا خیالم راحت شد قرار نیست به این زود یا اینجا بیاد ....
(یک هفته بعد)
...... جونگکوک
همه وسایل رو میز کارم رو پرت کردم پایین وبا خشم و عصبانیت عربده زدم
جونگکوک:ل*عنتییییی من نمیخوام هردفعه دست خالی بیایی اینجا من الان یک هفته س نمیدونم زنم که از قضا حا.مله ست کجاست میدونی یعنی چیییییی
جکسون:هی جئون اروم باش بلاخره پیدا میشه اون خودش فرار کرده به خاطر همینه مدرکی نداریم اون حتی پیش پدرشم نرفته
با عصبانیت غریدم
جونگکوک:میدونم میدونم لع.نت بهش اگه اون نگهبان دست و پاچلفتی گولش رو نمیخورد اون نمیتونست فرار کنه
جکسون: جونگکوک همین الانشم به خاطر اینکه دست اون نگهبان بی چاره رو شکسی اون همه کتکش زدی دستگیرت نکردم باید خداتو شکر کنی ...ما باید الان به این فکر کنیم که کجا مونده نگشته باشیم شاید جایی باشه که به ذهنت نمیرسه ...
کلافه رو صندلیم نشستم سرمو تو دستام گرفتم
جونگکوک:....
۳۵.۸k
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.