قلبی از سنگ
قلبی از سنگ
پارت ۱۷
وقتی اومد داخل دیدم همون خانم که جلوی در اتاق دامیان دیدم
آنیا:برای چی میخواستید من و ببینید
خانمه:تو از ماجرای آتیش سوزی و اتفاق هایی که برای دامیان افتاده خبر داری
آنیا:نه برای چی باید خبر داشته باشم جواب داد آخه به نظر میاد با دامیان خیلی صمیمی هستی
برای اینکه مجبور نشم حقیقت و بگم که دامیان من و گروگان گرفته بوده گفتم خب من و چند تا از دوست هامون رفته بودیم به دامیان سر بزنیم و باهم درس بخونیم
اونم دیگه چیزی نگفت و رفت سمت در میخواست بره
آنیا:خانم ميشه بدونم شما با دامیان چه نسبتی دارید
خانمه(ملیندا):مادرشم
و رفت بیرون
متوجه شدم که واقعا راست میگه چون خیلی شبیه دامیان بود دیگه آخر های شب بود دراز کشیدم و چشم هام کم کم گرم شد و خوابم برد صبح بیدار شدم دیدم الکس جلوی در ایستاده داره من و نگاه میکنه بلند شدم نشستم
الکس:خوب خوابیدی
آنیا:آره ممنون
راستش هنوز حرف های دیروز شو فراموش نکرده بودم اومد نشست کنارم
الکس:پرستار ها به دایی و زن داییت خبر دادن که تو این جایی فکر کنم تا چند دقیقه دیگه برسن
آنیا:باشه ممنون از دامیان خبری نداری
چهرش یه جوری شد
سرشو انداخت پایین
الکس:نمی دونم چطوری بگم
یه احساس بدی پیدا کردم خواستم بلند شم که الکس اجازه نداد
الکس:بشین خودم برات تعریف کنم
پارت ۱۷
وقتی اومد داخل دیدم همون خانم که جلوی در اتاق دامیان دیدم
آنیا:برای چی میخواستید من و ببینید
خانمه:تو از ماجرای آتیش سوزی و اتفاق هایی که برای دامیان افتاده خبر داری
آنیا:نه برای چی باید خبر داشته باشم جواب داد آخه به نظر میاد با دامیان خیلی صمیمی هستی
برای اینکه مجبور نشم حقیقت و بگم که دامیان من و گروگان گرفته بوده گفتم خب من و چند تا از دوست هامون رفته بودیم به دامیان سر بزنیم و باهم درس بخونیم
اونم دیگه چیزی نگفت و رفت سمت در میخواست بره
آنیا:خانم ميشه بدونم شما با دامیان چه نسبتی دارید
خانمه(ملیندا):مادرشم
و رفت بیرون
متوجه شدم که واقعا راست میگه چون خیلی شبیه دامیان بود دیگه آخر های شب بود دراز کشیدم و چشم هام کم کم گرم شد و خوابم برد صبح بیدار شدم دیدم الکس جلوی در ایستاده داره من و نگاه میکنه بلند شدم نشستم
الکس:خوب خوابیدی
آنیا:آره ممنون
راستش هنوز حرف های دیروز شو فراموش نکرده بودم اومد نشست کنارم
الکس:پرستار ها به دایی و زن داییت خبر دادن که تو این جایی فکر کنم تا چند دقیقه دیگه برسن
آنیا:باشه ممنون از دامیان خبری نداری
چهرش یه جوری شد
سرشو انداخت پایین
الکس:نمی دونم چطوری بگم
یه احساس بدی پیدا کردم خواستم بلند شم که الکس اجازه نداد
الکس:بشین خودم برات تعریف کنم
۴.۰k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.