p:⁵⁰ ببخشید یه مدت نبودم دوتا پارت میزارم
...نابود کردی پامو..
ا/ت:حقته نمیزاری برم تو ...
کوک:بری تو چیکار هاا ... جیمین هست همه چیو درست میکنه دیگ ...تو ..
نزاشتم حرفش ادامه پیدا کن و با گیجی گفتم:جیمین کیه...
یکم توی فضا چشم چرخوند و یدفعه بشکن زد :هیون....منظورم هیونه...
ا/ت:هیون تا جیمین خیلی فرق داره خودت و گول بزن...
کوک:ا/ت انقد من و سوال پیچ نکن بگیر بشین رو مبل...
با چشمای ریز مشکوک زل زدم بهش و اروم عقب عقب رفتم ....اونم ک انگار توی نقش مجرمیش فرو رفته بود اب دهنشو قورت داد و اروم لب زد :ترسناک...
کلافه نشستم روی مبل اصلا حواسم به دستم نبود و توی فکر خودم بودم ...اگه چیزی بشه .. اگه اتفاقی براش بیافته ..
یونجی:دیدین چسب ها به درد خوردن
جین:حالا یه بار حق با تو بود بیا من و بزن ...
یونجی:نهههه قربااننن ...مال زدن نیستین اخه ..
اگع یونجی با جفت پا نمیومد توی افکارم خیلی خب میشد ...برگشتم سمت صداشون ک دیگ درست رو به روم بودن ...چرا انقد توی سر و کله هم میزنن ...هوفف...
جین:ا/ت دستت زخمه باید پانسمان کنم...
یه نگاهی به دستم کردم و بی میل گفتم :نمیخوام ..
جین:نظر نپرسیدم...
و بعد اومد سمتم استین تیشرت تهیونگ ک هنوز تنم بود و دوتا تا زد بالا...اروم با بتادین روشو پاک کرد ک جونم به لبم اومد و دست یونجی و از درد له کردم ...
یونجی نگران گفت:الان تموم میشه ...یکم دیگ تحمل کن ...
خیلی جلوی خودم و گرفتم جیغ نزن و بالاخره تموم شد و باند پیچیش کرد و وسایل و جمع کرد و پاشد ...
جین:خداروشکر فقط خراش بود ...تیر از بغل دستت عبور کرده ....من برم ببینم تهیونگ چطوره ...بعد از کنارم رد شد دلم میخواست منم برم داخل اتاق...دستم درد میکرد هنوز یه جور سوزش ...ولی تمام فکر و روحم یه جای دیگ بود ...جین باید از اول میرفت سراغ تهیونگ ...زخمش خیلی عمیق بود ...با کشیده شدن دست یونجی روی دستم نگام و دادم بهش ک یه لبخند ارامش بخش روی لباش بود ک با اطمینان گفت:نگران نباش حالش خوب میشه ...
اروم با بغض لبخند زدم ...امیدوارم ...
این چند ساعت برام مثل چند سال بود ...مغز پر بود از حرفایی اون زن ...و در کنارش چشمم به در اتاق بود م ببینم کی میاد بیرون ..تا از خوب بودن حال تهیونگ بهم بگه...باورم نمیشه توی یه روز تمام ذهنیتم نسبت به خودم عوض شد ...من ندیمه بودم یا ....یا....نمیدونم درستش اینه یا ن ...ولی من ارباب زاده ام ؟....ن این درست نیست ....درست نیست میدونم همش داشت چرت و پرت میگفت....ا/ت منطقی حرف بزن مگه کی ک بهت چرت و پرت تحویل بده ...حتی برام سوال پیش نیومد کچرا هیچ کس توی زندگی من نیست ...چرا عمو ندارم؟ چرا مادر بزرگ یا پدر بزرگی ندارم ....ک دنبالشون بگردم؟؟....نمیدونم هنوزم به حرف های اون زن اعتماد ندارم ...حتی ذره ای از حرفاشو به کسی نمیگم ... اگه دوروغ باشه یا دستم انداخته باشه ...همون بهتر ک به کسی نگم ...میدونم احتمالشم زیاده ک همش دوروغ باشه ...اخه پدر مهربون من کجا و اسمی ک روش گذاشته بود ...ارباب....پدر من اگه اربابم بود بهترین ارباب میبود....مهربون ترین ...هیچ وقت اخمشو ندیدم ...هیچ وقت سرم داد نکشید ...چشمام از هجوم اشک تار میدید اما دلم نمیخواست دست از فکر کردن بر دارم ...به اون روزایی ک با بابام داشتم ...با حرفایی ک با عکس مادر زدم ....چهره مادرم خیلی قشنگ بود ...حداقل عکس اینو میگفت و میدونستم ک حتما بغلشم پر مهره اما من از این بغل محروم شدم ...از مهربونیایی ک میتونست باهم داشته باشه ...از بوسه هایی ک میتونست روی گونم بزاره از همه اینا محروم بودم ..چون قبل از بدنیا اومدن ...ترکم کرد ...فک کنم خدا بیشتر از من بهش احتیاج داشت ...همیشه بخاطر رنگ چشم عجیبم مورد توجه بقیه قرار میگرفتم ...رنگ چشمی ک از مادرم بهم ارث رسید ...رنگی ک معلوم نیست دورش طوسیه داخلش سرمه ای یا دورش سروه ای داخلش طوسی .....حتی توی عکس مادرمم هم این مشخص نبود ...
ا/ت:حقته نمیزاری برم تو ...
کوک:بری تو چیکار هاا ... جیمین هست همه چیو درست میکنه دیگ ...تو ..
نزاشتم حرفش ادامه پیدا کن و با گیجی گفتم:جیمین کیه...
یکم توی فضا چشم چرخوند و یدفعه بشکن زد :هیون....منظورم هیونه...
ا/ت:هیون تا جیمین خیلی فرق داره خودت و گول بزن...
کوک:ا/ت انقد من و سوال پیچ نکن بگیر بشین رو مبل...
با چشمای ریز مشکوک زل زدم بهش و اروم عقب عقب رفتم ....اونم ک انگار توی نقش مجرمیش فرو رفته بود اب دهنشو قورت داد و اروم لب زد :ترسناک...
کلافه نشستم روی مبل اصلا حواسم به دستم نبود و توی فکر خودم بودم ...اگه چیزی بشه .. اگه اتفاقی براش بیافته ..
یونجی:دیدین چسب ها به درد خوردن
جین:حالا یه بار حق با تو بود بیا من و بزن ...
یونجی:نهههه قربااننن ...مال زدن نیستین اخه ..
اگع یونجی با جفت پا نمیومد توی افکارم خیلی خب میشد ...برگشتم سمت صداشون ک دیگ درست رو به روم بودن ...چرا انقد توی سر و کله هم میزنن ...هوفف...
جین:ا/ت دستت زخمه باید پانسمان کنم...
یه نگاهی به دستم کردم و بی میل گفتم :نمیخوام ..
جین:نظر نپرسیدم...
و بعد اومد سمتم استین تیشرت تهیونگ ک هنوز تنم بود و دوتا تا زد بالا...اروم با بتادین روشو پاک کرد ک جونم به لبم اومد و دست یونجی و از درد له کردم ...
یونجی نگران گفت:الان تموم میشه ...یکم دیگ تحمل کن ...
خیلی جلوی خودم و گرفتم جیغ نزن و بالاخره تموم شد و باند پیچیش کرد و وسایل و جمع کرد و پاشد ...
جین:خداروشکر فقط خراش بود ...تیر از بغل دستت عبور کرده ....من برم ببینم تهیونگ چطوره ...بعد از کنارم رد شد دلم میخواست منم برم داخل اتاق...دستم درد میکرد هنوز یه جور سوزش ...ولی تمام فکر و روحم یه جای دیگ بود ...جین باید از اول میرفت سراغ تهیونگ ...زخمش خیلی عمیق بود ...با کشیده شدن دست یونجی روی دستم نگام و دادم بهش ک یه لبخند ارامش بخش روی لباش بود ک با اطمینان گفت:نگران نباش حالش خوب میشه ...
اروم با بغض لبخند زدم ...امیدوارم ...
این چند ساعت برام مثل چند سال بود ...مغز پر بود از حرفایی اون زن ...و در کنارش چشمم به در اتاق بود م ببینم کی میاد بیرون ..تا از خوب بودن حال تهیونگ بهم بگه...باورم نمیشه توی یه روز تمام ذهنیتم نسبت به خودم عوض شد ...من ندیمه بودم یا ....یا....نمیدونم درستش اینه یا ن ...ولی من ارباب زاده ام ؟....ن این درست نیست ....درست نیست میدونم همش داشت چرت و پرت میگفت....ا/ت منطقی حرف بزن مگه کی ک بهت چرت و پرت تحویل بده ...حتی برام سوال پیش نیومد کچرا هیچ کس توی زندگی من نیست ...چرا عمو ندارم؟ چرا مادر بزرگ یا پدر بزرگی ندارم ....ک دنبالشون بگردم؟؟....نمیدونم هنوزم به حرف های اون زن اعتماد ندارم ...حتی ذره ای از حرفاشو به کسی نمیگم ... اگه دوروغ باشه یا دستم انداخته باشه ...همون بهتر ک به کسی نگم ...میدونم احتمالشم زیاده ک همش دوروغ باشه ...اخه پدر مهربون من کجا و اسمی ک روش گذاشته بود ...ارباب....پدر من اگه اربابم بود بهترین ارباب میبود....مهربون ترین ...هیچ وقت اخمشو ندیدم ...هیچ وقت سرم داد نکشید ...چشمام از هجوم اشک تار میدید اما دلم نمیخواست دست از فکر کردن بر دارم ...به اون روزایی ک با بابام داشتم ...با حرفایی ک با عکس مادر زدم ....چهره مادرم خیلی قشنگ بود ...حداقل عکس اینو میگفت و میدونستم ک حتما بغلشم پر مهره اما من از این بغل محروم شدم ...از مهربونیایی ک میتونست باهم داشته باشه ...از بوسه هایی ک میتونست روی گونم بزاره از همه اینا محروم بودم ..چون قبل از بدنیا اومدن ...ترکم کرد ...فک کنم خدا بیشتر از من بهش احتیاج داشت ...همیشه بخاطر رنگ چشم عجیبم مورد توجه بقیه قرار میگرفتم ...رنگ چشمی ک از مادرم بهم ارث رسید ...رنگی ک معلوم نیست دورش طوسیه داخلش سرمه ای یا دورش سروه ای داخلش طوسی .....حتی توی عکس مادرمم هم این مشخص نبود ...
۲۱۱.۹k
۱۶ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.