عشق قرار دادی پارت ۳۶

بفرمایید
ویو مامان لیا
وسایلارو اوردن یه نگاه بهشون کردم خیلی قشنگ بودن لباس و کفش فرستاده بودن که چشمم خورد به طلا ها یا خدا چقدر زیاده
ویو لیا
رفتم پایین که دیدم مامانم داره به یه چیزایی نگاه میکنه
لیا : اونا چیه ؟
م.ل : مادر شوهر ایندت فرستاده
لیا : چیو ؟
م.ل : لباس و کفش و طلا
لیا : مامان چه خبره این همه طلا
م.ل : مادر شوهرت سفارش کرده برای شب باید این لباسا و بپوشی
لیا : چی ؟ عمرا دیگه چی ؟
م.ل : چرا اونوقت ؟؟( اخم)
لیا : اهان من با کسی که دوسش ندارم قراره برم سر خونه زندگی به حرفاشونم چشم بگم
م.ل : بخدا اگه اینارو نپوشی من میدونم و تو
لیا : باشه
پرش به شب
ویو لیا
من کامل اماده بودم منتظر جیمین بودم که زنگ بزنه با هم فرار کنیم ولی از یه طرف نیم ساعت دیگه اون مرتیکه با خانوادش میرسه
ولی زمان به نیم ساعت هم نکشید قلبم داشت از جاش در میومد یعنی تموم شد که مامانم داد زد : دخترم بیا درو باز کن
با بغضی که تو گلوم بود درو باز کردم یه مرد که دسته گل به چه بزرگی جلوی صورتش گرفته بود که معلوم نبود کیه وقتی گل اورد پایین چیییییییییی؟؟؟؟؟؟؟

کیههه به نظرتون ترو خدا جواب بدید 😉😉