(دستیار من)
(دستیار من)
پارت : ۷
♠️♣️♠️♣️♠️♣️♠️♣️♠️♣️♠️♣️
یکماه بعد ...
ویو هانا:
یکماه از اون ماجرا میگذره و آخرین بار شنیدم اونجا آتیش گرفته و تمامی اطلاعات سوخته .
الان توی یه شیرینی فروشی کار میکنم و درآمدشم بدک نیست ، خوبه
شنیده بودم قراره یه همکار جدید داشته باشیم ، میگفتن که نابیناست و فقط قراره سفارشات رو بنویسه .
یاد جیمین افتادم ، اون هم نابینا بود و فقط میتونست بدون اینکه ببینه بنویسه
کمی فکر سراغم اومد و با خودم گفتم نکنه جیمینه اما سعی کردم ازش دوری کنم .
تا اینکه بالاخره با اون همکار رو به رو شدم...
ویو جیمین:
شرکت رو خودم آتیش زده بودم تا کسی نتونه به اطلاعات دسترسی داشته باشه. برای اینکه بتونم به روال عادی زندگی برگردم باید یه جا کار میکردم و پول به دست می آوردم . توی یه شیرینی فروشی مشغول شدم و قرار بود فقط سفارشات رو بنویسم.
وقتی رفتم داخل شیرینی فروشی بوی خوب شیرینی به دماغم خورد .
راه رو پیدا کردم و داشتم میرفتم پیش رئیس شیرینی فروشی که خوردم به ظرفا و همشون ریختن رو زمین و شکستند.
صدایی شنیدم که گفت :
- مشکلی نیست ، به هر حال اون نمیتونه بیینه ، میرم ظرف های دیگه ای بیارم .
با خجالت گفتم :
- ممنون
تاحالا انقدر احساس گناه و خجالت نداشتم
رئیس من رو گذاشت جایی که باید باشم تا بتونم سفارشات رو بنویسم.
کسی اومد و برگه رو ازم گرفت :
- چند نفر سفارش خواستن؟
- فکر کنم فعلا چهار نفر
ویو میونجی : داشتم شیرینی ها رو تحویل میدادم که چیزی رو که دیدم باور نمیکردم ، جیمین مسئول بخش سفارشات بود .
پیش بند براش بزرگ بود به همین خاطر کیوت و خنده دار شده بود.
رفتم سمتش :
- مثل اینکه دوباره همدیگرو دیدیم ، منم هانا
لبخند زد :
- خوشحالم که دوباره صدات رو میشنوم
♠️♣️♠️♣️♠️♣️♠️♣️♠️♣️♠️♣️
پارت : ۷
♠️♣️♠️♣️♠️♣️♠️♣️♠️♣️♠️♣️
یکماه بعد ...
ویو هانا:
یکماه از اون ماجرا میگذره و آخرین بار شنیدم اونجا آتیش گرفته و تمامی اطلاعات سوخته .
الان توی یه شیرینی فروشی کار میکنم و درآمدشم بدک نیست ، خوبه
شنیده بودم قراره یه همکار جدید داشته باشیم ، میگفتن که نابیناست و فقط قراره سفارشات رو بنویسه .
یاد جیمین افتادم ، اون هم نابینا بود و فقط میتونست بدون اینکه ببینه بنویسه
کمی فکر سراغم اومد و با خودم گفتم نکنه جیمینه اما سعی کردم ازش دوری کنم .
تا اینکه بالاخره با اون همکار رو به رو شدم...
ویو جیمین:
شرکت رو خودم آتیش زده بودم تا کسی نتونه به اطلاعات دسترسی داشته باشه. برای اینکه بتونم به روال عادی زندگی برگردم باید یه جا کار میکردم و پول به دست می آوردم . توی یه شیرینی فروشی مشغول شدم و قرار بود فقط سفارشات رو بنویسم.
وقتی رفتم داخل شیرینی فروشی بوی خوب شیرینی به دماغم خورد .
راه رو پیدا کردم و داشتم میرفتم پیش رئیس شیرینی فروشی که خوردم به ظرفا و همشون ریختن رو زمین و شکستند.
صدایی شنیدم که گفت :
- مشکلی نیست ، به هر حال اون نمیتونه بیینه ، میرم ظرف های دیگه ای بیارم .
با خجالت گفتم :
- ممنون
تاحالا انقدر احساس گناه و خجالت نداشتم
رئیس من رو گذاشت جایی که باید باشم تا بتونم سفارشات رو بنویسم.
کسی اومد و برگه رو ازم گرفت :
- چند نفر سفارش خواستن؟
- فکر کنم فعلا چهار نفر
ویو میونجی : داشتم شیرینی ها رو تحویل میدادم که چیزی رو که دیدم باور نمیکردم ، جیمین مسئول بخش سفارشات بود .
پیش بند براش بزرگ بود به همین خاطر کیوت و خنده دار شده بود.
رفتم سمتش :
- مثل اینکه دوباره همدیگرو دیدیم ، منم هانا
لبخند زد :
- خوشحالم که دوباره صدات رو میشنوم
♠️♣️♠️♣️♠️♣️♠️♣️♠️♣️♠️♣️
۳.۴k
۰۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.