رمان💜
#رمان💜
#پارت4
#دلبربای_من🌸🐚
ارسلان: نیکا یه دیقه بیا بیرون
نیکا: چرا
ارسلان: دِ بیا کارت دارم
نیکا: هوف پشت سرش از امارت زدیم بیرون ایستادم جلوش خب
ارسلان: تو این خونه رو میخوای منم میخوام درسته
نیکا: اره خب که چی
ارسلان: باهم ازدواج میکنیم
نیکا: زدم زیر خنده
ارسلان: بَلا یه ازدواج کاملا سوری هیچیکیم نباید بفهمه بعدش خونه رو نصف میکنیم تو میری رد کارت منم میرم خوش خوشان:) البته میدونم تو جرعت این کارو نداری
نیکا: هه هنو من نشناختی
ارسلان: پس الان میریم میگیم همه چی اوکیه
نیکا: اره بریم
نیکا:دوتایی رفتیم تو ما قبول میکنیم
ارسلان:چه جرعتی داریا
نیکا: ببند
نشستیم سر میز شام که مامان ارسلان اومد سمتم
مامان ارسلان: برید کنار من پیش عروسم میشینم
نیکا: هه عروس چایی نخورده پسر خاله شد
...
پانیذ: خب بیا بشین بگو چیشده
نیکا: من دارم ازدواج میکنم
پانیذ: شوخی باحالی بود
نیکا: شوخیه چیه دیوونه میگم دارم ازدواج میکنم
پانیذ : با کیی
نیکا: ارسلانه
پانیذ: زدم زیر خنده دهنت نیکا تو که بدت میومد ازش بیا بگو شوخیه منم اسکول نکن
نیکا: زر نزن اه بزار بگم چیشده
...
نیکا: قضیه رو به پانی گفتم تازه فهمیدم چه کاری کردم خاک تو سرت نیکاا دیگه راهیم برا برگشت نیست
📱🎵
نگاه به صفحه گوشیم کردم از امارت خانوم جون بود
الو
عمه:سلام دخترم
نیکا:سلام عمه چیزی شده
عمه: خانوم جون حالش بد شده سریع بیا اینجا
نیکا: چشم الان میام
نشستم تو آژانس و...
...
نیکا: دوییدم سمت امارت که همه برگشتن سمتم نشستم جلو خانوم جون
با گریه خبی خانوم جون
خانوم جون: دستمو گرفت دیگه آخرای عمرمه
نیکا: خدا نکنه
خانوم جون: عاقد داره میاد
نیکا: عا عاقد چرا
خانوم جون: میخوام قبلا مرگم ببینیم عقدتونو
نیکا: وای حالا چه غلطی کنم به ارسلان نگاه کردم عادی نشسته بود رو مبل
دیگه راهی برگشتی نبود
خدایا خودت کمک کن بچگی کردم
#پارت4
#دلبربای_من🌸🐚
ارسلان: نیکا یه دیقه بیا بیرون
نیکا: چرا
ارسلان: دِ بیا کارت دارم
نیکا: هوف پشت سرش از امارت زدیم بیرون ایستادم جلوش خب
ارسلان: تو این خونه رو میخوای منم میخوام درسته
نیکا: اره خب که چی
ارسلان: باهم ازدواج میکنیم
نیکا: زدم زیر خنده
ارسلان: بَلا یه ازدواج کاملا سوری هیچیکیم نباید بفهمه بعدش خونه رو نصف میکنیم تو میری رد کارت منم میرم خوش خوشان:) البته میدونم تو جرعت این کارو نداری
نیکا: هه هنو من نشناختی
ارسلان: پس الان میریم میگیم همه چی اوکیه
نیکا: اره بریم
نیکا:دوتایی رفتیم تو ما قبول میکنیم
ارسلان:چه جرعتی داریا
نیکا: ببند
نشستیم سر میز شام که مامان ارسلان اومد سمتم
مامان ارسلان: برید کنار من پیش عروسم میشینم
نیکا: هه عروس چایی نخورده پسر خاله شد
...
پانیذ: خب بیا بشین بگو چیشده
نیکا: من دارم ازدواج میکنم
پانیذ: شوخی باحالی بود
نیکا: شوخیه چیه دیوونه میگم دارم ازدواج میکنم
پانیذ : با کیی
نیکا: ارسلانه
پانیذ: زدم زیر خنده دهنت نیکا تو که بدت میومد ازش بیا بگو شوخیه منم اسکول نکن
نیکا: زر نزن اه بزار بگم چیشده
...
نیکا: قضیه رو به پانی گفتم تازه فهمیدم چه کاری کردم خاک تو سرت نیکاا دیگه راهیم برا برگشت نیست
📱🎵
نگاه به صفحه گوشیم کردم از امارت خانوم جون بود
الو
عمه:سلام دخترم
نیکا:سلام عمه چیزی شده
عمه: خانوم جون حالش بد شده سریع بیا اینجا
نیکا: چشم الان میام
نشستم تو آژانس و...
...
نیکا: دوییدم سمت امارت که همه برگشتن سمتم نشستم جلو خانوم جون
با گریه خبی خانوم جون
خانوم جون: دستمو گرفت دیگه آخرای عمرمه
نیکا: خدا نکنه
خانوم جون: عاقد داره میاد
نیکا: عا عاقد چرا
خانوم جون: میخوام قبلا مرگم ببینیم عقدتونو
نیکا: وای حالا چه غلطی کنم به ارسلان نگاه کردم عادی نشسته بود رو مبل
دیگه راهی برگشتی نبود
خدایا خودت کمک کن بچگی کردم
۱۲.۸k
۱۶ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.